⚘𝑪𝒂𝒑𝒕𝒂𝒊𝒏 𝒂𝒏𝒅 𝑴𝒆𝒓𝒎𝒂𝒊𝒅༄❆
_«چندبار صدات زدم، جوابمو ندادی...»
ییبو خطاب به ژان گفت اما تنها کسی که برگشت و بهش نگاه کرد، مینگ بود. گربه کوچولو به سمت ییبو قدم برداشت و با میویِ آروم و کشداری، پسر رو از شکمِ خالیش با خبر کرد. کنار پای ییبو ایستاد و با گذاشتن دست کوچکیش روی کفشای پسر بهش نگاه کرد و دل ییبو برای بار دوم سَرِ مظلومیت سرنوشت کوچولوشون سوخت.
خم شد و با بلند کردن گربه کوچولو به ژان نگاه کرد که با هندزفریهاش توی گوشش سخت مشغول مطالعه کتابی بود که مثل یه قابِ بزرگ، گوشیشو محصاره کرده بود!_«مینی کوچولوی من گرسنشه؟»
ییبو با مهربونی پرسید و همراه گربه به سمت یخچال به راه افتاد تا از شیشه شیری که خریده بود، ظرف طلایی رنگِ مینگ رو پر کنه. مشغول نگاه کردن به شیر خوردن مینگ بود که صدای پای ژان رو که بهش نزدیک میشد، شنید. سر بلند کرد و نیم نگاهی به پشت سرش انداخت که ژان درست کنارش با زانوهای تا شده نشست و مچ پاهاشو بین دستاش گرفت و فشار داد. خیره به مینگ و خطاب به ییبو گفت:
_«واقعاً راست میگه! باید برم توی دانشگاهی که بابام یه زمانی استادش بود درس بخونم!»
ییبو با ابروهای پریده در هوا به نیم رخِ ژان عزیزش نگاه کرد. شبیه افرادی حرف میزد که هیپنوتیزم شدن اما این حالت چندان طول نکشید و با صدای در ژان یهباره به خودش و اومد و قبل از اینکه ییبو چیزی بپرسه بلند گفت:
_«باز میکنم!»
حتما دوباره چیزی شده بود که همه باید میفهمیدن جز ییبو! اصلاً چقدر شبیه آدمایی شده بود که هیچ نقشی توی هیچ زمینهای نداشت ولی باید میبود چون صرفاً اسمش به عنوان آدمی که نفس میکشید مهم بود نه حضورش! از جا بلند شد و به همراه مینگ که اونو تعقیب میکرد به سمت کتابخونه رفت. حداقل باید جوری خودشو نشون میداد که ثابت کنه "اشکالی نداره که منو نادید بگیری، بلاخره که تو یه زمانی داری که منحصراً به من اختصاصش بدی، کافیه صدام کنی." هرچند اعتمادی که به خودش کرده بود از هم پاشیده شد.
_«رئیس دانشگاه ازم استقبال کرد.. تازه گفت میتونم بعد از فارغ التحصیلی استادشون بشم! خیلی هیجانانگیز بود پیشنهادش...ولی آره حواسم هست که من درکنار پیشرفت باید گاردمم بالا ببرم و بیخیال اون هدفم نشم!»
ییبو با شنيدن حرفای ژان، سرش رو از توی کتابی که داشت میخوند بیرون کشید. نیم نگاهی به پشت سرش انداخت ولی ژان رو ندید. کتاب رو روی بقیه کتابهای چیده شده روی زمین رها کرد و از جا بلند شد. این هشتمین کتابی بود که توی یه روز تموم میکرد و سی و پنجمین کتابی که توی این دو هفته خونده بود. اولش وقتی به این کتابخونه نزدیک شده بود فکر میکرد که ژان قراره صداش کنه ولی ژان نه تنها صداش نکرده بود بلکه اون چنان مشغول آدمای دیگه شده بود که ییبو نفهمید کِی و چطور دانگهای شده دوست صمیمی ژان و هربار سر یه زمان مشخص میاد به دیدنش و باهاش بیرون قرار میذاره! عجیب بود و سکوت دیگه کافی! قدمی به سمت در برداشت که صدای دانگهای اون رو بین راه متوقف کرد.
YOU ARE READING
➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔
Fanfiction❊نِیم : The curse of dandelions ✘کاپل : ʸᶤᶻʰᴬᶰ 【ژانر : [𝓐𝓷𝓰𝓮𝓼𝓽] - [𝓡𝓸𝓶𝓪𝓷𝓬𝓮] -[𝓢𝓵𝓲𝓬𝓮 𝓸𝓯 𝓵𝓲𝓯𝓮] -[𝒟𝓇𝒶𝓂𝒶]-[𝓜𝔂𝓼𝓽𝓮𝓻𝔂 ] 】 ◀هپی اند. ⏱پایان یافته . . ★ [تریلر] . . دیدی آدما روزاشونو با امید فردایی بهتر پشت سر میذارن...