𝐌𝐲❊27❊𝐋𝐢𝐟𝐞

158 41 110
                                    

⚘𝑷𝒖𝒑𝒑𝒆𝒕 𝑯𝒆𝒂𝒓𝒕༄❆

همه‌چیز مقابل نگاه متعجب شارلوت به سرعت اتفاق افتاد. پسر که از قضا چهره‌ی آشنایی داشت و وانگ خطاب شده بود، سمت دیگه‌ی زن، مقابل شارلوت و بی‌اعتنا نسبت به حضور اون نشست و بعد از مطلع شدن از وضعیتِ سلامتیِ جسمانی زن انگشت‌هاشو با ملایمت دور بازوی پیرزن حلقه کرد و با وارد کردن کمترین فشار موفق شد اون رو از روی زمین بلند کنه و به سمت در ببره.

اون همونطور که به سان درخشش نور خورشید بی‌صدا اما پرشکوه وارد خونه شده بود، داشت بی‌صدا از خونه بیرون می‌رفت و نوری که توی دلِ شارلوت روشن کرده بود رو همراهِ خودش به خاموشی می‌کشید.
پر از حرف‌های صامت بود. اون خودش بود؟ خودِ خودِ واقعیش؟ همونی که آرزوی داشتنِ ژان رو به هزاران قاصدک می‌گفت و هرشب رویای ژان رو با چشمای باز تجسم می‌کرد؟! اون واقعا زنده بود و داشت نفس می‌کشید؟

_‌«حالتون خوبه؟ آسیب که ندیدید؟»

پیرزن سری تکون داد و در جوابِ پسر انگشتای کم جونش رو دور دست وانگ پیچید. نایی برای توجیه کردن کارش نداشت، شایدم فکر می‌کرد دلیل موجهی رو به اون مسئول بچه‌سال دولتی داده! لبخند گرمی زد و جمله‌ی "اینجا تنها یادگار نوه‌امه..." رو بار دیگه‌ای با خودش تکرار کرد هرچند صدای افکارش اونقدر بلند بود که وانگ اون رو شنید و بعد از اون متوجه سنگین شدن جسم زن و تلو خوردنش شد. سر بلند کرد و خطاب به دختری که رو به روش ایستاده بود گفت:

_«عصاشو برسون.»

شارلوت با شنیدن دستورِ وانگ، تکونِ آهسته‌ای به خودش داد و با خیز برداشتنش به سمت عصای رها شده‌ی پیرزن به همراه کورسویی از روشناییِ امیدِ باقی مونده‌ی قلبش، از جا بلند شد که با دختر مو کوتاهی چشم تو چشم شد که برای برداشتن عصا پیش‌قدم شده بود اما حالا اونو بین دستای شارلوت میدید.
روی فرم آبی رنگش، پالتوی سفید رنگی پوشیده بود که انگار طرح و رنگش رو با کت آقای وانگ ست کرده بود. نمی‌دونست چرا اما این موضوع کم اهمیت برای لحظه‌ای چنان عصبیش کرد که نفهمید چطور لبخندِ گرمِ دختر رو با تنه زدن بهش جبران کرد و به سمت کسی که می‌دونست باید "ییبو" باشه به راه افتاد. وانگ انگار که منتظر اومدن اون دخترِ مو کوتاه باشه، بلافاصله با شنیدن صدای قدم‌های شارلوت رو به پیرزن اما خطاب به همکارش گفت:

_«این دفعه رو شانس آوردی هان لیان، وگرنه مدیر بخش از دستت عصبانی می‌شد و بدتر از اون ممکن بود اولین کارتِ زرد پِرسُنِلیت رو بگیری!»

شارلوت عصا رو به سمت ییبو گرفت و به محض اینکه دست ییبو روی تاجِ عصا نشست، شارلوت با عقب کشیدن دستش به همراه عصا، دست ییبو رو همراه با نگاه، حواس و توجهش به سمت خودش کشید و با غضب توی چشمای بی‌روح و خسته‌ی پسر نگاه کرد.

➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔Where stories live. Discover now