⚘𝑹𝒆𝒑𝒍𝒂𝒄𝒆༄❆
یهبار دیگه باید التماسش میکرد تا حداقل برای نوشیدن جرئهای آب از اون کتابخونهی نفرین شده بیرون بیاد اما ژان هیچ اعتنایی به حرفای دلسوزانهی مادرش نمیکرد. عملاً توی گوشاش پنبه فرو کرده بود و پشت میز پدرش با دستای قلاب شده نشسته بود و سخت فکر میکرد. وقتی بیهوش شده بود، شوانگ اون رو تا خونه آورده بود. بیاجازه! ناخنِ انگشت شستش رو با حرص بین دندونهاش فشرد اما وقتی یه پیام روی صفحهی گوشیش دید :
_«"باهم حرف میزنیم."»
کمی آروم گرفت! البته برای متحد شدن با شوانگ، قرار گرفتن توی این وضعیت راحت بود! شایدم ازش ممنون بود که بدون اینکه باعثِ شروعِ سین جیمهای مادرش سر مدت نبودش بشه، اون رو درست وسط مقر رسونده بود که حالا با خیال راحت مدارک پدرش رو زیر و رو کنه و نشانهای علیه آقای برونات پیدا کنه! منطقی بود! متحد شدن با شوانگ یکی از بهترین تصمیماتی بود که میتونست با خاموش کردن کینهاش بگیره.
_«ژان عزیزم درو باز کن! مامان میخواد ببینه که حالت خوبه!...فقط همین!»
اما ژان با پیدا کردن آدامسی بین وسایلی که از اتاقش به کتابخونه آورده بود، اون رو با لذت جوید و یکی از آهنگهایی که اخیراً معتاد شنیدنش شده بود رو توی ضبط صوت رنگارنگش بهجای سیدی درسیش قرار داد و با صدای بلند مشغول شنیدنش شد. متن آهنگ درست از روحیاتش میگفت و این باعث ایجاد تنشی فوق العاده از آدرنالین توی خونش میشد.
_«به من دروغ نگو
تمام عمرم در سوگواریِ صداقت بوده
مرا در آغوش نگیر
آغوش تو بوی زخمهای خونآلود میده
بچهای که با لالایی میخوابید
با کابوس بیدار شده
منو از مرگ نترسون
ترس واقعی برای من زندگی بوده»لیانا بار دیگهای با ترس به در کوبید و منتظر صدایی از پسرش شد اما جواب، سکوت بود. با دلواپسی به سمت شوهرش چرخید که گوشهی مبل درحال تماشای چند کلیپ از رقص و آواز خیابونی با گوشی گرون قیمتش بود که به تازگی از همسر مشهورش هدیه گرفته بود.
_«جوابمو نمیده! نکنه بلایی سر خودش آورده باشه؟»
مرد با بیخیالی قوطی آبجوش رو باز کرد و نوشید. وقتی گلویی تازه کرد با بیاعتنایی نسبت به رفتار ژان، رو به زن گفت:
_«اون موقع که از خونه بیرون زده بود و نگرانش بودی، میتونستم درکت کنم عزیزم که چقدر شرایط بدی داشتی اما حالا اون صحیح و سلامت برگشته خونه و طبق معمول داره با دنیای خودش خوشی میکنه! مگه موسیقی رو نمیشنوی؟ لازم نیست نگرانش باشی بیا پیش من بشین که این چند روز خیلی دلتنگت بودم!»
لیانا اما نگاهش رو به در اتاق همچنان دوخته بود انگار که با خیره شدن به در میتونست اون رو نامرئی کنه و از حال پسرش باخبر بشه. هرچند ته دلش کمی به حرف همسرش دلخوش شد. راست میگفت. به هرحال ژان برگشته بود خونه، پس احتمالاً حالش خوب بود، فقط اگه در رو باز میکرد و "خوب بودنش" رو با چشماش به مادرش ثابت میکرد همهچیز از اینی که هست بهترم میشد.
YOU ARE READING
➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔
Fanfiction❊نِیم : The curse of dandelions ✘کاپل : ʸᶤᶻʰᴬᶰ 【ژانر : [𝓐𝓷𝓰𝓮𝓼𝓽] - [𝓡𝓸𝓶𝓪𝓷𝓬𝓮] -[𝓢𝓵𝓲𝓬𝓮 𝓸𝓯 𝓵𝓲𝓯𝓮] -[𝒟𝓇𝒶𝓂𝒶]-[𝓜𝔂𝓼𝓽𝓮𝓻𝔂 ] 】 ◀هپی اند. ⏱پایان یافته . . ★ [تریلر] . . دیدی آدما روزاشونو با امید فردایی بهتر پشت سر میذارن...