𝐌𝐲❊23❊𝐋𝐢𝐟𝐞

165 43 59
                                    

⚘𝑳𝒊𝒌𝒆 𝑭𝒂𝒕𝒉𝒆𝒓, 𝒍𝒊𝒌𝒆 𝒔𝒐𝒏༄❆

صدای خنده‌ی بچه‌هایی که توی آب شنا می‌کردن تمام سر ییبو رو پر کرده بود اما اون تنها، با یه قایق کاغذی بین دستای کوچیکش رو به کشتی عظیم الجثه‌ای ایستاده بود و به دماغه‌‌اش که مجسمه‌ای از اون آویزون بود و کلماتی که احتمالا نام کشتی بود، کنارش نوشته شده بود نگاه می‌کرد. دهانش کمی از تعجبِ دیدن همچین شکوهی باز مونده بود و جای خالی دندون شیرش نمایان شده بود که باعث خنده‌ی چند دختر بچه‌ای شد که از مقابلش عبور می‌کردن.

_«باشکوهه، مگه نه؟»

ییبو بدون گرفتن نگاهش از کشتی، حتی بدون فهمیدن اینکه معنی کلمه‌ی باشکوه چیه، سری به تایید تکون داد.

_«دوستش داری؟»

اینبار پسر کوچولو نگاهش رو به قایق کاغذی بین دستاش داد و با کمی مکث، نگاهشو به سمت کاپیتان که کنارش با لبخند ایستاده بود گرفت.

_«کشتی رو میگم. دوستش داری؟»

و نگاه ییبو به سمت کشتی روونه شد.

_«می‌تونی داشته باشیش!»

نگاه گنگ و متحیر ییبو هنوز به سمت کاپیتان کشیده نشده بود که مرد آهسته خندید و کنارش زانو زد. در حالی که دستشو روی شونه‌ی بچه می‌انداخت، اون رو به سینش چسبوند و گونه‌اش رو مماس با گونه‌ی نرم پسر کوچولو قرار داد. انگشت اشاره‌اش رو به سمت اسم کشتی دراز کرد و گفت:

_«اسمتو به جای اون نوشته می‌ذاری! وانگ ییبو! شایدم می‌خوای با یه اسم دیگه کشتیتو صدا کنی؟ مثل من که گذاشتم "تیانزو".»

پسر در سکوت به صدای کاپیتان گوش داد و لبخند محوی به حرفاش زد.

_«خب نظرت چیه؟ می‌خوای از نزدیک ببینیش؟»

ییبو سری به چپ و راست تکون داد.

_«چرا؟ می‌خوای باهم معامله کنیم؟»

ییبو با تعجب سری کج کرد که کاپیتان دستشو روی دست کوچیک ییبو گذاشت.

_«مثلا کشتی من در عوض قایق کاغذی تو؟»

ییبو ملایم خندید. به طرف پدرش چرخید و به چشمای مشتاقش نگاه کرد.

_«نمی‌تونم بابایی.»

_«چرا؟»

_«کاپیتان من، کاپیتان این کشتی، کاپیتان خونه، کاپیتان مامان و شیا؛ فقط تویی!...»

مرد آهسته خندید که ییبو ادامه داد:

_«این کشتی باید برای تو بمونه که وقتی میری سفر بدونی که باید به خونه برگردی! بر می‌گردی بابایی؟»

کاپیتان لبخندی به پسرش زد.

_«چه هوا طوفانی باشه، چه ابری، حتی اگه تمام قطرات این دریا خشک بشه یا تمام زمینو آب ببره، بابا قول میده میاد پیشت!»

➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt