⚘𝑷𝒆𝒏𝒂𝒍𝒕𝒚༄❆
_«ماریا؟ ماریا کجایی؟»
کتاب رو بست و توی بغل شارلوت انداخت. دستهاشو روی دامن سیاهش کشید و با جمع کردن چینش به طرف خانم با قدمهای سریع به راه افتاد و نرسیده به پنجره، مقابل چهرهی خشکِ زن ایستاد.
_«بله خانم؟»
_«میخوام برم خرید.»
سری به اطاعت زن پایین انداخت و به سمت در اصلی عمارت قدم برداشت که زن با اشاره به شارلوت که با چشمای آبی اقیانوسیش به اون دو نگاه میکرد، خطاب به ماریا گفت :
_«دعوتش کن. قرار نیست خریدمون طول بکشه و بد نیست که اونم همراهِ ما بیاد و کمی خیابونای شلوغ شانگهای رو ببینه.»
ماریا بیشتر از اینکه شارلوت خوشحال بشه، ذوق کرد! میتونست بهش جاهای دیدنی رو که معمولاً بین راه بهشون سر میزد نشون بده و بگه اونم توی زندگیش ماجراهای زیادی نسبت به شخصیتهای این دفتر داشته! اما بهراستی حتی زندگی پر فراز و نشیب خدمتکاری مثل اون با وجود هیجاناتی که ممکن بود داشته باشه، به چشم دختر زیبایی مثل شارلوت به هيچوجه نمیاومد. این چیزی بود که فکر میکرد بنابراین تنها لبخند کوچیکی زد و با نگاهش شارلوت خندان رو که به سمت اتاق میدوید، بدرقه کرد.
_«نمیدونم چی بپوشم.»
شارلوت خطاب به چمدانش گفت. چند دست لباس بیشتر با خودش به همراه نیاورده بود که از بین تمام اونها لباس شبش نصف بیشتر جا رو اِشغال کرده بود و از قرار معلوم دیگه کاربردش رو از دست داده بود. با برداشتن لباسهای مورد نظرش، دفتر آبی رنگ رو زیر لباسِ شبش مخفی کرد اما کاغذی از دفتر افتاد و چون وقت کم بود، کاغذ تا شده رو برداشت و زیپ چمدانش رو بست که اگه احیاناً کسی وارد اتاق شد، موفق به پیدا کردن دفتر نشه. از روی میز کارت عابر بانکی که پدرش بهش داده بود رو برداشت و توی جیب دامن جین کوتاهش قرار داد. پلیور سفید رنگش رو نصفه نیمه توی کمریِ دامنش فرو کرد تا تمامِ نمای دامنش رو نگیره و با پوشیدن جورابهای ساق بلند سفید، تیپش رو کامل کرد. بعد از خالی کردن عطر فرانسوی شیرینش روی گردنش، کتونی های جینش رو به پا کرد و در نهایت همزمان با خارج شدن از اتاقش کت نیمه بلندِ صورتیِ مخملیش رو پوشید و دوان دوان خودش رو به لیانا و ماریا که منتظرش بودن رسوند.
_«آمادهای؟»
لیانا که کت خزدار بلند سیاهی پوشیده بود این سوال رو از دخترک پرسید و شارلوت با خنده و صورت گلگون، کف دو دستش رو بهم چسبوند و سری به بالا و پایین تکون داد. با خروج لیانا از خونه، شارلوت بازوی ماریا رو بین دستاش گرفت و محکم به دوست عزیزش چسبید. دومین روزِ اقامتش توی خونهی شیائو بود وحس میکرد اینجا رو به همین زودی مثل خونهی خودش میبینه. همه چیز زیادی خوب و مرتب بود، حتی میتونست گرمای حضور مادرش رو توی وجود اون زنِ سرد حس کنه. تصور کرد برگشته به گذشته و با پالتوی مخملی که روی زمین کشیده میشد، دنبال مادرش میدوید تا شنل بلند سفیدش رو بگیره. مادرش متوقف شد و با لبخند روی پنجهی پا مقابلش نشست تا هم قد دختر کوچولوی نازش بشه. انگار کودکی خودش رو میدید، اون دختر زیاد از حد شبیه خودش بود. بینی عروسکی و چشمای درشت آبی.
YOU ARE READING
➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔
Fanfiction❊نِیم : The curse of dandelions ✘کاپل : ʸᶤᶻʰᴬᶰ 【ژانر : [𝓐𝓷𝓰𝓮𝓼𝓽] - [𝓡𝓸𝓶𝓪𝓷𝓬𝓮] -[𝓢𝓵𝓲𝓬𝓮 𝓸𝓯 𝓵𝓲𝓯𝓮] -[𝒟𝓇𝒶𝓂𝒶]-[𝓜𝔂𝓼𝓽𝓮𝓻𝔂 ] 】 ◀هپی اند. ⏱پایان یافته . . ★ [تریلر] . . دیدی آدما روزاشونو با امید فردایی بهتر پشت سر میذارن...