𝐌𝐲❊30❊𝐋𝐢𝐟𝐞

151 39 16
                                    

⚘𝑨𝒔𝒕𝒓𝒂𝒚༄❆

‌_«چشماتو ببند.»

در گوشش پچ‌پچ کرد.

_«بستی؟»

دستاشو روی دستای ژان گذاشت و خندید:

_«تو خودت چشمامو گرفتی، چیو ببندم؟»

لبخندی زد و از پشت خودشو به ییبو چسبوند. با فشار کوتاهی به اون، به سمت جلو راهنماییش کرد و با ذوق لبشو گزید. نمی‌دونست چه واکنشی قراره ییبو با دیدنش نشون بده! اما قطعاً چیز خوبی بود چون اون همه‌جوره باورش داشت.

_«حالا باز کن.»

دستاشو از جلوی چشمای پسر برداشت و با لبخند پرافتخار دست به کمر ایستاد و منتظر دیدنِ واکنشش شد. اما "سکوت" تنها صدایِ بلند اتاق بود. چرا؟ چون دهان ییبو از تعجب باز مونده بود!

_«خوشت اومد؟»

ژان پرسید و با دستای باز شده، به جلو قدم برداشت و مقابل نگاه متحیر ییبو با خوشحالی چرخی زد.

_«زود باش دیگه یه چیزی بگو!»

ییبو نگاهشو به دیوارا کشید، سفید شده بودن. یه دست مبلمان خاکستری رنگ جاشو به مبلمان‌های قدیمی داده بود که کوسن‌های نارنجی رنگش با دکور سرد و بی‌روح خونه تضاد رنگی ایجاد کرده بودن. علاوه بر اون تمام تابلوهای شبرنگ به تابلوهای رنسانسی تغییر پیدا کرده بودن و یه کتاب‌خونه، مرتب‌ تر از کتاب‌خونه‌ی سابق کنج دیوار دیده می‌شد که بالای اون چند مجسمه‌ی خرگوش به رنگ سیاه، سفید، نارنجی به چشم می‌خورد. ییبو دستی روی میز سیاهِ جلوی مبل کشید و همراه با بلند کردن دستش، برگی از گیاهِ دراسنا رو نوازش کرد و به گلدون سانسوریایِ پشت آباژور با لبخند چشم دوخت.

_«آرامش‌بخشه.»

ژان با شنیدن حرف ییبو، همراه با تکون دادن سرش لبخندی از سر رضایت زد. روی مبل سه‌نفره به شکم خوابید و با گذاشتن کف جفت دستاش روی گونه‌هاش، به ییبو نگاه کرد و گفت:

_«خیلی وقت بود اینجا نیومده بودی؛ از شوانگ کلیدو گرفتم که چندتا از کتابامو برای بچه‌ها بیارم اما دیدم اینجا به‌قدری متروکه شده که.. خب بیا فراموشش کنیم که من با چه صحنه‌ای مواجه شدم! به هرحال که باید تغییر کاربری میداد یه‌روزی. درست نمیگم؟»

ییبو روی پاشنه پاش ملایم چرخید و بار دیگه‌ای تغییرات رو از نظر گذروند و به تصاویر چشم دوخت. نور لایت با وجود رنگ سفید دیوارا گاراژو از همیشه روشن‌تر کرده بود و دیگه خبری از آثار اکیپشون به چشم نمی‌خورد. یعنی به این زودی به پایان دوستیِ ماجراجویانه‌اش با بچه‌ها رسیده بود؟! اصلاً در نبود اونا، اینجا هم‌چنان شبیه لونه خرگوش بود؟! یه‌باره حس دلتنگی سراغش اومد. انگار که در عوض داشتن ژان باید قید دوستای دیگه‌اشو می‌زد. اما هرچیزی بلاخره دیر و زود داره. مخصوصاً "پایان".

➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔Where stories live. Discover now