𝐌𝐲❊34❊𝐋𝐢𝐟𝐞

169 43 39
                                    

⚘𝑫𝒆𝒔𝒕𝒓𝒐𝒚𝒆𝒓༄❆

زمانی که ژان روی مبل سه نفره خواب بود، ییبو از توی آخرین کشویِ قفسه‌های کتاب‌خونه دفتر جلد آبی رو با لبخند بیرون کشید و به طرف آباژور آهسته قدم‌هاشو برداشت. گوشه‌ی مبل نشست و به تصویر غرق خوابِ ژان خیره شد. مینی کوچولو رو روی سینه‌اش گذاشته بود و با یه دستش دورشو گرفته بود تا مبادا سُر بخوره و دست دیگش رو پشت سرش گذاشته بود که ییبو دلش می‌خواست اون رو از زیر سرش بیرون بکشه تا فردا وقتی از خواب بیدار شد احساس سِر شدگی نداشته باشه. با این حال بدخواب شدن ژان و چهره‌ی اخموش رو دوست نداشت پس به سمت دسته‌ی مبل، جایی که دفترشو قرار داده بود خم شد و با ریز کردن چشماش شروع کرد به نوشتن تا جایی که دستش درد گرفت و خستگی امون چشماش رو برید و همونجا روی دفترش به خواب عمیقی فرو رفت به‌طوری که صبح روز بعد اصلاً متوجه نشد کِی ژان از خواب بیدار شد و برای مینی رفت خوراکی خرید و همراه با یه مهمون ناخونده به خونه اومد.

_«بیدارت کردم؟»

ژان از ییبو که بیدار شده بود و چشماشو می‌مالید پرسید و پسر با تکون دادن سرش به بالا مخالفتش رو اعلام کرد. درحالی که چشم باز می‌کرد و به دانگ‌های که مقابلشون نشسته بود نگاه می‌کرد، از ژان به آرومی پرسید:

_«چیزی کم و کسر نداریم برم بخرم؟»

_«نه ولی اگه می‌تونی یه سر برو کتاب‌خونه برام کتابایی که اینجا لیست کردمو بگیر.»

ییبو سری تکون داد و با برداشتن تکه کاغذی که ژان ازش حرف می‌زد، به سمت روشویی رفت و بعد از شستن صورتش با پوشیدن دست لباس هودی خاکستری و شلوار لی سیاهش از خونه بیرون زد و تا لحظه‌ی آخر اصلاً بابت حضور دانگ‌های کنجکاوی نکرد و حدس زد باید موضوع درسی باشه یا هرچیزی که به بودنش اونجا نیازی نیست و می‌تونه در عوض نشستن و نگاه کردن در و دیوار از وقتش بهتر استفاده کنه. کمی پیاده‌روی توی صبح دل‌انگیزی مثل اون روز خوب بود. مخصوصاً برای قلبش؛ طبق حرفی که دکترش 10 سال پیش بهش گفته بود.

_«فکر نمی‌کردم تو و ییبو باهم توی رابطه باشید.»

ژان سرشو بلند کرد و به دانگ‌های موشکافانه نگاه کرد. نمی‌دونست واقعاً برای راهنمایی اینجا اومده یا برای فضولی کردن تو زندگیش!

_« اونوقت از کجا فهمیدی این رابطه‌ است؟»

_«خودت بهم گفتی از وانگ ییبو خوشت نمیاد. روزی که اومدی بهم درس یاد بدی. حتی توی کمپم به این مورد اشاره کردی برای همین وقتتو با ما می‌گذروندی.»

ژان پوزخندی به دقت و حافظه‌ی پسر کوچکتر زد و با تکون دادن آهسته‌ی سرش به سمت پسر خم شد و دستش رو متفکرانه زیر چونش گذاشت. "واقعاً با اون چشمای درخشانش شبیه یه سگ خوشحاله، حیف فقط دُم نداره".

➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔Where stories live. Discover now