𝐌𝐲❊29❊𝐋𝐢𝐟𝐞

171 40 43
                                    

⚘𝑺𝒑𝒆𝒏𝒕༄❆

همیشه اونی که زمین خورده، اونی نیست که باخته. شاید اون جنگیده، پیروز شده، اما دیگه رمقی برای ایستادن نداشته پس برای تازه کردن نفسش زانو زده. اما ایستاده مرده...»

༄❆.༄❆.༄❆.༄❆.༄❆.

کمتر از یه ساعت بود که شوانگ از خونه بیرون زده بود تا به عنوان جریمه‌ی باختش به ییبو، پیتزا بخره. ژان در سکوت با زانوهای بغل کرده رو به ییبو نشسته بود و پسر رو درحال مطالعه‌ی کتاب رنگ‌های پدرش تماشا می‌کرد. توهم خودش بود یا که ییبو واقعا موقع کتاب خوندن جذاب شده بود؟ نمی‌دونست با این حال دلش می‌خواست به ییبو و پیچ و خم موهای چتریش یه دل سیر نگاه کنه تا شاید زمان بگذره و شوانگ به همراه پیتزاها بیاد.

ییبو صفحه‌ی دیگه‌ای رو ورق زد و با لبخندی که از روی لب‌هاش پاک نمی‌شد جملات رو خوند و از خطی به خط دیگه رفت تا اینکه دست ژان روی صفحه کتاب نشست و نظر ییبو رو به خودش جلب کرد.

_«می‌تونی ببریش خونه و بخونیش؛ برای الان فقط با من حرف بزن.»

ییبو با تعجب به ژان نگاه کرد. نگاهش خمار تر از همیشه دیده می‌شد اما از خستگی. کتاب رو کنار گذاشت و وقتی ژان دستای ییبو رو خالی دید، دراز کشید و سرش رو روی پاهای پسر قرار داد.

_«چرا تعجب کردی؟»

_«چون نمی‌تونم ذهنتو بخونم.»

لبخند محوی زد و پلک‌هاشو آروم روی هم گذاشت.

_«خودت گفتی پناه‌گاهمی. منم الان بهت پناه آوردم»

ییبو بازدمش رو صدا دار بیرون فرستاد. دستش رو روی موهای ژان گذاشت و به نرمی نوازشش کرد. هیچوقت به شدت امروز گیج نشده بود. اگه ژان مست کرده بود می‌تونست قابل توجیه باشه که زده به سرش اما اون بوسه‌ها؛ ییبو نمی‌دونست باید بهشون اعتماد کنه یا نه؟ حسشون قشنگ بود چون ژانو دوست داشت اما نمی‌دونست چقدر می‌تونه شیرینی طعم اونا رو زیر زبونش نگه داره. اگه رگه‌ی تلخیِ شیرینیِ زیاد می‌زد زیر دلش چی؟ دلش می‌خواست از ژان بپرسه داره چیکار میکنه؟ هنوز پیوند دوستیشون اونقدری محکم نشده بود که یه روزه وارد رابطه بشن و دوبار همو ببوسن. درسته قرار بود سخت نگیره، اما نمی‌شد! اون ذهن منطق طلبش هرچقدر ساکت مونده بود و افسارشو داده بود دستش دلش، بازم نمی‌تونست این تغییرات ناگهانی رو بپذیره! نه... نه بدون دلیل!

_«از تنهایی خوشم نمیاد.»

ژان به زبون آورد و رشته‌ افکار ییبو از هم گسیخته شد.

_«با اینکه همیشه تنهایی؟»

_«من فقط منتظرِ کسی که منو بفهمه بودم.»

_«اما تو خیلی سخت و پیچیده‌ای. با خودت حرف میزنی فکر می‌کنی می‌تونم صدای افکارتو بشنوم و وقتی ازت می‌خوام حرف بزنی اونوقت که دیگه حوصله نداری!»

➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔Where stories live. Discover now