⚘𝑺𝒊𝒅𝒆 𝒆𝒇𝒇𝒆𝒄𝒕𝒔༄❆
خورشید خاموش شد ولی گرماشو روی زمین باقی گذاشت. آسمون سیاه شدهی شهر شانگهای درد آدمها رو توی خودش حل نکرد. اونا حالا باید توی ظلمات، ماه رو نفرین میکردن که بخاطر نور کمش نمیتونه مسیرشون رو تا جلوی پاشون حتی روشن کنه. تقصیر ساختمونهای بلند بود. امشب رو از سر تاریکی که با گذر زمان شدت میگرفت باید زودتر میخوابیدن. روی پشتبوم یا حتی توی پیادهرو و حتی جادههای کم تردد.
ژان کنار مادرش وسط خیابون ایستاده بود و با حیرت به پنجرهی سیاه شدهی اتاقش که با نور چراغهای ماشین آتشنشانی روشن شده بود، نگاه میکرد. هیچ ایدهای نداشت چرا باید از کل خونه، تنها اتاق خودش بخاطر گذاشتن ذرهبین جلوی نور خورشید آتیش بگیره!! مادرش نیم نگاهی بهش انداخت اما نتونست جز تاریکی چیز مشخصی رو از پسرش ببینه. همزمان با روشن شدن چراغ یکی از خودروهای سواری ؛ مردِ آتشنشان، موقعیت زن و پسر نوجوان رو شناسایی کرد و به طرف اونا قدم برداشت. درحالی که با دستکشهای ضخیم و کرکیش کلاه سرخش رو از روی سرش برمیداشت، رو به زن کرد و با تاسف گفت :_«تنها خسارتی که به منزلتون وارد شده اتاق طبقه دومه. متاسفیم که به موقع آتش رو مهار نکردیم.»
_«من از شما ممنونم. اگه به موقع نمیرسیدید ما تموم خونه رو از دست میدادیم...»
زن در دنبالهی سخنش لبخندی زد و سرش رو به نشانهی تقدیر و تشکر فرود اورد. با کمی مکث، از نو محترمانه شروع کرد به صحبت کردن اما ژان دیگه چیزی از حرفای مادرش نمیشنید. وقتی متوجه گزارشگری در اون نزدیکی شد، سعی کرد فاصلهاشو با مادرش حفظ کنه و کورمال کورمال به سمت دیگهی خیابون بره و به دیوارِ همسایهی خونه روبهروییشون تکیه بده. تمام بدنش بوی عرق میداد و از خودش و بوی متعفنش متنفر شدهبود. چند نفری رو بهخاطر نور چراغ ماشین میدید که دور مادرش حلقه زده بودن و با خوشی به کلمات اون گوش میدادن و اون رو از سر ادبش تحسین میکردن اما ژان از بابت داشتن همچین مادری نه تنها افتخار نکرد بلکه حق رو به پدرش داد که اون رو ترک کرد! اون زن متعلق به دوربین و مردم بود و نه متعلق به خونه و خانوادهاش!
حالا باید بدون اتاقش چیکار میکرد؟ به کدوم گوشه از دنیای خودش پناه میبرد؟ کجا با خودش خلوت میکرد؟ کجا زمان رو تا بزرگسالیش جلو میکشید تا هرچه زودتر بالغ و مستقل بشه؟!
تا به خودش اومد، مجدداً مادرش رو کنارش دید. اون حسابی از این توجه خوشحال شدهبود به گونهای که توی کلماتش پر بود از صدای خنده؛ هرچند مادرش در اون لحظه نمیخندید!_«حالت خوبه؟ امروز خیلی بد بود. میخواستم بهت زنگ بزنم اما گفتن سر برنامه بمونم چون هیچ ماشینیَم نبود.»
بابت حرف مادرش پوزخندی زد. مشخص بود حتی توی همچین روزی مثل بقیهی مردم عذاب نکشیده که حالشو بفهمه و انقدر ساده بپرسه "خوبی؟!."
YOU ARE READING
➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔
Fanfiction❊نِیم : The curse of dandelions ✘کاپل : ʸᶤᶻʰᴬᶰ 【ژانر : [𝓐𝓷𝓰𝓮𝓼𝓽] - [𝓡𝓸𝓶𝓪𝓷𝓬𝓮] -[𝓢𝓵𝓲𝓬𝓮 𝓸𝓯 𝓵𝓲𝓯𝓮] -[𝒟𝓇𝒶𝓂𝒶]-[𝓜𝔂𝓼𝓽𝓮𝓻𝔂 ] 】 ◀هپی اند. ⏱پایان یافته . . ★ [تریلر] . . دیدی آدما روزاشونو با امید فردایی بهتر پشت سر میذارن...