⚘𝑫𝒊𝒂𝒓𝒚༄❆
_"امروز یه دفتر جلد چرم روی میز چشممو گرفت. رنگش منو یاد دریا میانداخت. بهت گفتم و تو انقدر سرگرم حرف زدن با شوانگ بودی که گفتی "آره آره" و بعد از دو دقیقه بهم اشاره کردیو رفتی بیرون. تا شب ندیدمت. در عوض این دفتر... حس کردم اینجا جاییه که میتونم باهات حرف بزنم. اول ورقش زدم تا ببینم بین صفحاتش چیزی نوشتی؟ ولی هیچی اونجا نبود جز چند برگِ پاره شده. خب اشکالی نداشت، من میتونستم بهتر از این دفتر مراقبت کنم. پس صفحه اول اسمشو نوشتم و بعد از اون، هرچیزی که درمورد تو دوست داشتم. مثلاً خندیدنت. مثلاً چشمات. مثلاً وقتی با شوق درمورد چیزی حرف میزدی که اون من نبودم. خب؛ کافی بود، نبود؟ چون همینجوریشم وقتی بهت فکر میکنم دلم میخواد کل صفحه رو از اسم تو پر کنم. پس رفتم برای نوشتن بقیهی چیزا، مثلا ویژگیهات. صفحه هفتم بود که چشمم به کلمهی " برونات" خورد. روی بخشی از صفحهای بود که توسط تو پاره شده بود پس اهمیتی به این قضیه ندادم. تشنم شده بود و رفته بودم گلویی تر کنم که تو اومدی. خسته بودی و بیحوصله. یه هفتهای میشد که اینجا کنارهم زندگی میکردیم ولی انگار یه عمر بود که کنار هم بودیم. وقتی فهمیدی توی دفترت به قول خودت "چرت و پرت" نوشتم، عصبی شدی و پرتش کردی توی دیوار که بهخاطر نشونهگیریِ بدت یا شایدم ضعفِ عصبِ دستت خورد به گلدونو اونو شکستی. حسابی از این حرکتت تعجب کردم اما فکر کردم حتماً حالت خوب نیست پس چیزی نگفتم. خوب شد که نگفتم! چون بعد از اینکه صفحاتی که من توشون از دلم نوشته بودمو پاره کردی و پرت کردی توی صورتم، بعدش پشیمون شدی و همراه با دادن دفتر دستم از بابت رفتار بچگونهات ازم معذرت خواستی. گفتی دیگه به دفترت نیاز نداری. خب منم دیگه بهش نیاز نداشتم. پس گذاشتمش توی کشو و دیگه ازش حرفی نزدم. "
ییبو به کاغذهایی که اتفاقی از توی کشوی میز تحریرش درآورده بود نگاه کرد و با تا کردنشون اونا رو توی سطل آشغال کنار تختش فرو کرد. دوباره برای پیدا کردن پوشهی فرم کارش خم شد که اینبار با پَر مرغ دریایی انتهای کشو مواجه شد و اون رو بیرون آورد. لبخندی به نرمیِ پَر زد و با آویزون کردن بند آبیش، به پیچ و تابش چشم دوخت. یهباره به یاد آبیِ چشمای شارلوت افتاد و به دنبال اون، مکالمهی بعد از ظهرشون اما با باز شدن در اتاقش و ورود دانگمی، به کل این موضوع رو فراموش کرد و آغوشش رو برای خواهرزادهی نازنینش باز کرد و جسم کوچیکش رو در آغوش کشید. برای مرور همچین موضوعی ترجیح میداد هیچ وقتی نذاره. چون چیزی که تموم شده، هیچ نیازی به مرور مجددش نیست. البته.. تا وقتی که پایِ انتهای چیزی هیچ نقطهای نذاری؛ یعنی هیچ پایانیم برای اون در نظر نگرفتی و اون همچنان ادامه داره.
درست مثل ییبو༄❆.༄❆.༄❆.༄❆.༄❆.
ماریا نگاهی به سرتاپای شارلوت انداخت. بازوشو گرفته بود و ول نمیکرد. منتظر بود تا مؤاخذههای پدرش تموم بشه و سیر تا پیاز ماجرا رو برای دوست عزیزش تعریف کنه بنابراین به محض اینکه پدرش به سمت دانگهای چرخید تا بپرسه شیائو ژان کجاست؛ شارلوت با کشیدن دست ماریا اون مکان رو برای رفتن به اتاقش ترک کرد.
ESTÁS LEYENDO
➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔
Fanfic❊نِیم : The curse of dandelions ✘کاپل : ʸᶤᶻʰᴬᶰ 【ژانر : [𝓐𝓷𝓰𝓮𝓼𝓽] - [𝓡𝓸𝓶𝓪𝓷𝓬𝓮] -[𝓢𝓵𝓲𝓬𝓮 𝓸𝓯 𝓵𝓲𝓯𝓮] -[𝒟𝓇𝒶𝓂𝒶]-[𝓜𝔂𝓼𝓽𝓮𝓻𝔂 ] 】 ◀هپی اند. ⏱پایان یافته . . ★ [تریلر] . . دیدی آدما روزاشونو با امید فردایی بهتر پشت سر میذارن...