𝐌𝐲❊17❊𝐋𝐢𝐟𝐞

163 43 38
                                    

⚘𝑲𝒂𝒇𝒌𝒂 𝒐𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝑺𝒉𝒐𝒓𝒆 𝟏༄❆

_«"کافکایِ من... هرگز به سوی جنگلِ سبز نرو. آرامشِ روحِ سرگشته‌ی تو جایی به دور از درختان بلند سرو و کاج است."»

قلم رو روی کاغذِ چروک برداشته‌ای قرار داد و مسیر نگاهش رو به سمت چند درخت که در خنکای سرما می‌لرزیدن، گرفت. چند پرستار با روی خوش به استقبال پیرمرد و پیرزنی که به تازگی به آسایشگاه فرستاده شده بودن رفتن و در این میان مستخدمان اتاق‌هایی رو برای اون دو، آماده و مرتب‌سازی کردن.

_«اونا پیرمردها و پیرزن‌هایی که نمی‌تونن مراقبشون باشن رو دور می‌ندازن. به نظرشون اونا برای هرچیزی توی این دنیا فرسوده شدن و نمی‌تونن دیگه کارای روتین روزانه‌اشون رو انجام بدن. اما این احمقانه نیست؟ اونم وقتی که توی هوای این کره‌ی خاکی، خدا تا تونسته گرد و غبارِ عشق ریخته!»

ییبو لبخندی به حرف پیرمردی که درحال مطالعه‌ی کتاب کافکا در کرانه بود زد. فکر نمی‌کرد این مرد هم‌صحبتی با اون رو انتخاب کنه، به یاد می‌آورد زمانی در نوجوانی، پسری بود که تحت هیچ شرایطی حرف زدن با اون رو به کتاب‌خوندن ترجیح نمی‌داد. آخرین بار چند هفته بعد از اردوی مدرسه دیده بودش. به نظر نمی‌اومد حالش خوب باشه، اما کاری نمی‌تونست برای اون انجام بده...

_«آقای وانگ، کلاه جالبی به سر کردید.»

ییبو با شنیدن حرف مرد، دستی روی کلاه باکتش کشید و لبخند محوی زد.

_«ممنون و بله، حق با شماست؛ آدمی به یمن نفس‌ کشیدن عشق توی قلبش زنده‌ است.»

_«حتی آدمی که تنهاست؟»

ییبو مکثی کرد و دستی روی متن نوشته‌اش کشید. اینبار لبخند پر رنگ تری زد و در جواب مرد گفت:

_«بله و شاید گفتن این حرف عجیب باشه اما... تنهاترین‌ها، عاشق ترینند، آقا.»

༄❆.༄❆.༄❆.༄❆.༄❆.

_«اینطور شد که بعد از برگشتن از اردوی جنگلی، زندگی برای هر سه پسر، سازی متفاوت زد و نوجوانیشون رو مختل کرد. صبر کن! گفتم ساز دنیا؟ مختل کردن؟ اما مگه زندگی به خواست آدما جلو میره؟ پس چه ساز و آوازی و چه برنامه‌ی دقیق و بی نقصی! هیچی مفتشم برای دنیایی که توی اون تصمیم دست هرکسی هست جز دست خود آدم نمی‌ارزه! اما نمیشه بیخیال بود! نمیشه گفت هرچی شد! چون اونوقت هرچی بشه و نشه، آدم له میشه و به خودش میاد می‌بینه هیچی ازش نمونده! نمیشه برخلاف رودخونه شنا کرد، اما اگه تسلیمشم بشی ممکنه برسی به یه ارتفاع بلند و یه سقوط سهمگین! پس چیکار باید کرد؟ دیوونگیه اما از رودخونه بیا بیرون! جریان زندگی رو با فشار طی نکن و خودت روی چمنی که پر شده از قاصدک قدم بذار و جلو برو. یه جاهای مسیر بایست و استراحت کن، یه جاهایی بدو، یه جاهایی از سراشیبی بالا برو تا دیدت رو به سرزمین زیر پات باز کنی، یه جاهایی از سرازیری سر بخور و بخند به یاد سرسره بازی کردنای بچگیت! یه جاهایی زخمی شو و یاد بگیر زخماتو خودت ببندی، یه جاهایی خطر کن، ریسک کن، و اینطور... همراه با سرنوشت زندگی کن!»

➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔Where stories live. Discover now