𝐌𝐲❊20❊𝐋𝐢𝐟𝐞

158 43 16
                                    

⚘𝑺𝒂𝒗𝒊𝒐𝒓༄❆

این اولین باری بود که ییبو اسمش رو از بین لب‌های نیمه‌باز ژان می‌شنید اما لعنت به هیاهوی موج‌های دریا که نگذاشتن در خلسه‌‌ی صدایِ خواستنی ژان شناور و رهسپارِ دیارِ افکارِ شیرینش بشه. ژان درست می‌گفت. ییبو زیادی فکر می‌کرد. حتی با اینکه می‌دید ژان درست کنارش ایستاده و نفس می‌کشه، اون همچنان به ژان، به صورتِ ژان، به چشمایِ گیرایِ ژان، به لب‌های خواستنی ژان، به صدای ژان، و به هرچیزی که انتهای اون می‌تونست ژان رو مالکشون قرار بده فکر می‌کرد! حتی اگه لمس کردن موج‌های دریا بود، چون اون موج توسط ژان نوازش شده بود، ییبو به اون فکر می‌کرد که حالا به‌خاطر رقص موج‌ها تمام دریا توسط سر انگشتای کشیده‌ی ژان لمس شده! پس تا می‌تونست به این دریایِ مملو از حسِ ژان فکر می‌کرد! و تنها نجات دهنده‌ی اون، شاید زمان بود و شایدم... سکوتی که به‌خاطرِ ییبو با کوچکترین صدایی فوراً می‌شکست و افکارش رو همراهِ تیزیش می‌برید.

_«چطور می‌تونم بهت فکر نکنم؟»

با دلخوری، اما آهسته این سوال رو از ژان پرسید هرچند اون نشنید. روی یکی از تخته سنگ‌ها نشسته بود و یکی از زانوهاش رو بغل گرفته و پای دیگه‌اش رو به سمت آب دراز کرده بود که هرآن ممکن بود با طغیانِ ناگهانیِ موج، کفشش خیس بشه. هرچند با ضربه‌های هولناک و ناگهانی چند موج کوچک موفق شد نوک انگشتای دستش رو با لبخند خیس کنه و اهمیتی به خیس شدن کتونی‌هایِ براقش نده! خیالش از بابت اینکه مادرش درصورت نیاز برای اون جفت کفش بهتری می‌خرید راحت بود، اما خیال ییبو؟ معلومه که نه!

_«نمی‌دونم چرا ازت خواستم همراهم بیای... البته نود درصدش به‌خاطر این بود که فکر می‌کردم توی پیدا کردن دریا به مشکل بر می‌خورم. پنج درصد چون نمی‌خواستم توی لونه خرگوش با شوانگ تنها بمونم. چهار درصد چون هنوز زمان رو برای برگشتن به خونه مناسب نمی‌دونم و یه درصد...چون نمی‌خواستم تنها باشم.»

_«که اینطور.»

ییبو به صداقت کلامِ ژان با کلمه‌ای کوتاه جواب داد؛ درحالی که داشت از فوران کلمات توی سرش زجر می‌کشید! باید با ژان حرف می‌زد اما نمی‌خواست دوباره کلماتی رو بشنوه که به اون ثابت می‌کرد هیچ چیزِ ژان به اون مربوط نیست! آهی کشید و کنار ژان با زانوهای بغل کرده نشست و به تند شدن وزش باد نگاه کرد. دریا بی‌قرار بود، درست مثل قلب خودش، درست مثل قلب ژان و درست مثل کشتی گیر افتاده‌ی پدرش در دامِ اقیانوسِ بی‌کران، کیلومترها دور از ساحل، زمین و آسمان!

_«خودت چی؟»

ژان دوباره برای شکستن سکوت پیش قدم شد و از ییبو سوالی به ظاهر ساده پرسید. اونم طاقت نشستن در سکوت رو نداشت. به اندازه‌ی کافی این مدت تنها بود و حالا نیاز به یه هم‌صحبت داشت. مگه این همون دلیلی نبود که از ییبو خواست تا همراه اون به پیاده‌روی بیاد؟

➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔Where stories live. Discover now