𝐌𝐲❊21❊𝐋𝐢𝐟𝐞

148 40 21
                                    

⚘𝑷𝒊𝒏𝒌𝒚 𝒑𝒓𝒐𝒎𝒊𝒔𝒆༄❆

هیچ ایده‌ای نداشت که شارلوت می‌خواد چیکار کنه! فقط می‌دید سریع لباس گرمِ صورتی رنگش رو پوشید و بدون شونه‌ کردن موهاش، با همون پیچ و تابِ طلاییشون، بوتای مخملی سفیدشو پوشید و از خونه آهسته بیرون زد! البته که تعقیبش کرد و بلند اسمشو صدا کرد به نحوی که دخترک با اخم به سمتش چرخید و با گذاشتن انگشت اشاره‌اش روی لب‌هاش، خطاب به دوستش گفت:

_«ماریا! تو که نمی‌خوای همه رو باخبر کنی؟»

_«نه اما باید خودم خبردار بشم که داری چیکار میکنی؟»

حلقه‌ی چتری‌ِ طلایی رنگ موهاش روی صورتش با ناز و کرشمه افتاده بود اما شارلوت وقتی برای مرتب کردن ظاهرش نداشت.

_«بهت گفتم که دارم یه سر میرم بیرون!»

_«با همین جمله که چندباره داری پشت سر هم تکرار میکنی به نظرت می‌تونم قانع بشم که همینطوری بذارم بری؟»

لبخندی زد و به طرف دوستِ نازنینش قدم برداشت. بازوهاش رو ملایم گرفت و توی چشمای تیره‌اش خیره شد :

_«نگرانم نباش! مطمئنم وقتی باهم بیرون رفته بودیم مسیرو یاد گرفتم!»

اما با همین جمله‌ی کوتاه و چشمای اقیانوسیِ دختر، نگاه ماریا بیشتر از قبل رنگ نگرانی گرفت.

_«اینجا خیلی بزرگتر از اون خیابونیه که باهم قدم زدیم! چرا نمی‌خوای بذاری که همراهیت کنم؟ انقدر آزار دهنده‌ام؟»

_«البته که نه! فقط به نظرم این چیزیه که خودم باید تنهایی با اون مواجه بشم.»

ماریا نمی‌تونست با این کلماتِ خشک قانع بشه! هیچ دلیلی نداشت که بذاره شارلوت خونه رو به این راحتی ترک کنه. شاید اون پدرش رو تونسته بود گول بزنه، اما دوست صمیمیشو؟ هرگز!

_«در ضمن یکی باید توی نبودم وانمود کنه هنوز توی تخت درحال استراحتم! نه؟!»

نمی‌تونست بیشتر از این تو روی شارلوت بایسته، به هرحال که هویت اون اینطور صدق می‌کرد که از فرمان‌ها اطاعت کنه و فرای وظیفه‌ی خدمتکاریش نره! از قضا همینکارم کرد! لبخند محوی زد و چند کاغذی رو که به دست گرفته بود، به سمت شارلوت گرفت و گفت :

_«بیا، شاید دلت بخواد توی مسیر بازم از نوشته‌های دفتر بخونی، چند صفحه‌ای رو ترجمه کردم. هرچند...»

مکث کرد اما حرفشو جَوید و بلعید و در عوض، با لبخندی ساختگی شماره تلفنی رو به دست دخترک سپرد و حرفشو اینطور ادامه داد:

➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔Where stories live. Discover now