⚘𝑻𝒓𝒖𝒔𝒕 𝑰𝒔𝒔𝒖𝒆𝒔 ༄❆
ییبو کنار پنجرهی سالن ایستاده بود و به درختای پاییزی نگاه میکرد که همچنان با اصرار درحال حفظ برگهای مردهای که با اونا سهماه از بهار و سهماه از تابستون خاطره داشتن، بودن. انگار نمیخواستن قبول کنن که دیگه اون برگا رمقی برای نگه داشتن شاخه ندارن، انگار نمیخواستن قبول کنن اونا دیگه قرار نیست سبز بشن، فقط میخواستن با خودخواهی نگهشون دارن. اما اصرار بیفایده بود، بلاخره که برگها دستاشون رو رها میکردن. بلاخره که.. زمستونِ سوگوار درختا فرا میرسید.
_«سلام! چه روز باشکوهی!»
ییبو نگاهش رو از پنجرهها گرفت و به پرستاری که پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد. همون دختر تازه واردی بود که لبخند پررنگ و درخشانش سر زبون تموم بخش و پرسنل افتاده بود. با موهای کوتاه قهوهای اما مرتب بسته شدهاش. به طرز وحشتناکی برای ییبو این دختر آشنا به نظر میرسید اما یادش نمیاومد کجا ممکن بود دیده باشدش.
_«وانگ ییبو؟! سلام کردمااا!»
_«سلام.»
دختر لبخندی تحویلش داد و دستای گره کردهاشو از پشت یونیفرم آبی رنگش همراه با تخته شاسی کوچکی بیرون کشید و به طرف ییبو حرکت کرد. درحالی که کنارش میایستاد به اسامی اشاره کرد و به منظور کمکگرفتن از ارشدش؛ از ییبو پرسید:
_«این خانمی که اینجا اسمش نوشته شده و زیرش درج کردن قراره بیاد، برای بستری قراره بیاد؟ من نمیدونم چطور باید با کسی که تازه میاد اینجا برخورد کنم. همهی اون خانم و آقای مسنی که قبلاً اینجا بودن خیلی سریع از من استقبال کردن، اما نگرانم اگه برای این خانم آزار دهنده باشم..»
ییبو لبخندی زد و به تخته شاسی خودش اشاره کرد که بهخاطر همکار بودنشون اسامی مشترک زیادی توی لیستشون داشتن.
_«این خانم باشه با من. اون اصلاً اینجا بستری نیست، اما بهمون سر میزنه تا با بقیه افرادی که اینجا هستن به گونهای وقت سپری کنه.»
_«آها فهمیدم. این آدما قراره با اون همدردی کنن. ولی خوب ارشد وانگ! کسی اینجا نیست که از غم و غصهاش به کسی بگه! حتی ماها.. چطور میتونیم با اونا همدردی کنیم؟»
_«هممم... خب میدونی ، لازم به گفتن نیست. توی چشم آدما همهچیز مشخصه. درد،رنج، غصه، بغض،حسرت، عشق.. کافیه به چشماشون نگاه کنی و بهشون گوش بدی تا بتونی درکشون کنی. حتما که لازم نیست با گفتن واژه "درکت میکنم" بهشون بگی حالشونو میفهمی. اون زنهم میاد اینجا تا فقط دردای نهفته توی چشماشو تسکین بده. با نگاه کردن به کسایی که درد مشابهی تو چشماشون دارن.»
_«تجربهی دردکشیدن خودت رو توی چشمای یهنفر دیگه ببینی و بخوای با وجودت درکش کنی...»
YOU ARE READING
➤𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒖𝒓𝒔𝒆 𝒐𝒇 𝒅𝒂𝒏𝒅𝒆𝒍𝒊𝒐𝒏𝒔
Fanfiction❊نِیم : The curse of dandelions ✘کاپل : ʸᶤᶻʰᴬᶰ 【ژانر : [𝓐𝓷𝓰𝓮𝓼𝓽] - [𝓡𝓸𝓶𝓪𝓷𝓬𝓮] -[𝓢𝓵𝓲𝓬𝓮 𝓸𝓯 𝓵𝓲𝓯𝓮] -[𝒟𝓇𝒶𝓂𝒶]-[𝓜𝔂𝓼𝓽𝓮𝓻𝔂 ] 】 ◀هپی اند. ⏱پایان یافته . . ★ [تریلر] . . دیدی آدما روزاشونو با امید فردایی بهتر پشت سر میذارن...