نوامبر مثل برق و باد گذشت و جای خودش رو به ماه آخر سال داد.
امتحانات ترم اول از هفته دوم دسامبر شروع میشد و همه دانش آموزان درحال درس خواندن بودند.
انماری برای دو بازی تیم که توی مدرسه خودشون بود، حضور داشت و از ردیف اول پسرها رو تشویق میکرد.
لویی و ان مثل همیشه رابطه دوستانه قویشون رو حفظ کرده بودند و حواسشون به همدیگه بود. انماری یک روز از هفته به خونهی اون ها میومد و شام رو کنار خانوادهای که بیشتر از مال خودش بهش اهمیت میدادند، میگذروند.
هری بعد از فهمیدن جریان خانوادهی ان، تمام سعیش رو میکرد وقت بیشتری باهاش بگذرونه. انی بهش توی ریاضی کمک میکرد چون هری همیشه توی ریاضی خنگ بود و پیچوندن کلاس ها هم وضعش رو بدتر میکرد. انماریِ عاشقِ ریاضی، تمام مسائل رو با حوصله به هری یاد میداد و وقتی هری ازش میخواست برای شام پیشش بمونه، قبول میکرد.
زین و لیام روزهای سه شنبه با انماری به سینما میرفتند. بعد از دفعه دومی که رفتند، ان تصمیم گرفت بین زیام بشینه تا مطمئن بشه وسط فیلم عاشقانه قرار نیست روی هم بپرند. بعد از سینما، از فست فود سر خیابون، ساندویچ میگرفتند و لب جدول مینشستند و شامشون رو میخوردند.
نایل و انی چهارشنبه ها سوار موتور میشدند و بعد از چرخ زدن توی خیابون ها و خوردن ماست یخزده، به پارک مرکز شهر میرفتند و تا وقتی که هنوز شهر خیلی خلوت نشده بود، به خونههاشون برمیگشتند.
روزهای جمعه قرارهای دسته جمعی بود و همه توی کافه مورد علاقهشون جمع میشدند و درباره همه چیز حرف میزدند.
انماری از این زمان هایی که بیرون از خونه بود لذت میبرد و تمام تلاشش رو میکرد تا به پسرها کمک بکنه و کنارشون باشه. توی خونه اوضاع معمولا جهنمی بود و تلاشش برای حفظ صلح معمولا با شکست رو به رو میشد. بیشتر اوقات اسیب روحی-روانی بود. پدر و مادرش با حرفاشون سعی در خورد کردن شخصیت دختر داشتند. این اسیب ها با اینکه به بدنش
سالم میموند ولی روح اون رو خورد میکرد و میسوزند. ولی زمانی که اوضاع کاملا از کنترل خارج میشد و پدرش واقعا اون رو میزد، غیرقابل تحمل بود. کبودی ها و اثار زخم روی بدنش باعث ترس اون از اینه ها شده بود.با تمام این ها، انی سعی میکرد خودش رو قوی نشون بده. کنار دوستاش بود. با اون ها میخندید و شوخی میکرد ولی اخر شب بود که همهی اتفاقات اون رو تسخیر میکردند و ذهنش به او اجازهی خوابیدن نمیداد.
معمولا از اتفاقات توی خونه چیزی نمیگفت ولی همه پسرها متوجهش میشدند. اثار زخم ها رو پاک میکرد، کبودی ها رو میپوشوند ولی وقتی بازوش رو میگرفتند، جمع شدن صورتش رو حس میکردند؛ وقتی بغلش میکردند، منقبض شدن بدنش رو حس میکردند.
YOU ARE READING
Our Song| L.S
Fanfictionهری با خانوادهش تازه از لندن به دانکستر اومدند و باید دو سال اخر دبیرستانش رو کنار دانش اموزای جدیدی بگذروانه که هیچی ازشون نمیدونه. تنها دوستی که توی شهر داره پری ادواردزه که از طریق اینترنت باهم اشنا شدن. لویی تمام سعیش رو میکنه که امسال هم کاپیتا...