با اخرین بخش پارت اهنگ fearless تیلور رو گوش بدید❤
_________________________________-من قرار نیست بذارم تشویق کنی کارلی! دیگه ازم نخواه!
تیلور بالاخره تونست با کارلی اتمام حجت کنه. بعد از رفتن به دکتر، مشخص شد که کارلی، واقعا حاملهست. تیلور حتی نمیتونست بهش نگاه کنه، چه برسه به اینکه باهاش دربارهی بچه حرف بزنه! بچه؟ اوه قراره بود واقعا یه بچه به دنیا بیاد. علاوه بر همهی این ها، تیلور چطور میتونست اجازه بده کارلی حرکات رقص و تشویق رو انجام بده؟ ممکن بود به خودش یا اون بچه آسیب بزنه. هه! هنوز نمیتونست درک کنه چطور توسط سه تا بچه احاطه شده. زندگیش عملا یه جوک بود.
ضربه ای به بازوش خورد و صدا هری بلند شد
-هی! تی تی حالش چطوره؟
تیلور دست هاش رو باز کرد و هری رو در آغوش کشید.
-به شدت خستهس!
هری اون رو از خودش جدا کرد و بازوش رو گرفت
-پس بیا بریم براش یه لیوان چای بگیرم و اون توضیح بده چرا انقدر دمغه.
تیلور بعد از توضیح دادن همه چیز منتظر هری موند تا به حرف بیاد.
هری دست تیلور رو گرفت
-میدونی که آخرش باید باهاش حرف بزنی نه؟
تیلور سرش رو تکون داد
-اوهوم.. ولی نیاز دارم تا جایی که میتونم به تعویق بندازمش.
دست دختر رو نوازش کرد
-آه زندگی سخته واقعا نه؟
تیلور هم آهی کشید
-واقعا هست!
بعد بحث رو از خودش منحرف کرد
-تو و لویی چطورین؟
هری-بستگی به بازی امروز داره!
تیلور ابروهاش رو بالا انداخت
-اوو! پس یه اتفاقایی قراره بیوفته!
هری خندید
-مامانم به یه مهمونی از طرف بچه های کارش دعوت شده و قرار نیست تا دیروقت خونه باشه. کلا این چند روز قراره خیلی خوب بشه! به نظرم اگه تو و پسرا هم دنبالمون بیاید بهتر بشه!
تیلور سرش رو تکون داد
-نه ما فقط جلوتون رو میگیریم. پسرا میخوان برن مسابقه چلسی رو ببینند. من هم همراه لیان برای گردش میرم.
هری
-خوبه! لندن بزرگه! آدم توش گم میشه.
پس از لحظه ای فکر گفت
-شاید بهتر باشه من هم لویی رو ببرم مسابقه چلسی رو ببینه، نه؟
****
-و بازی در دقیقه ۹۰ و ۵ به نفع دبیرستان دانکستر به اتمام میرسه. دانکستر۱ برنتفورد ۰.
لویی همراه هم تیمی هایش به رختکن رفت. همه کنار همدیگه سرود میخوندند و میرقصیدند.
-هی لویی!
لویی نگاه کرد و دید هری وارد رختکن شده. از بقیه جدا شد و به سمت پسر رفت. هری بوسهی کوتاهی بهش داد و گفت
-بریم خونه یا قراره با بقیه جایی بری؟
لویی- بریم خونه لطفا؟ واقعا برای جشن گرفتن خستهم.
هری سرش رو تکون داد و گفت
-باشه. پس توی پارکینگ منتظرتم.
****
هری ساندویچ هایی رو که سر راه گرفته بودند روی میز غذاخوری گذاشت و به اتاق رفت تا لباس عوض کنه.
لویی پاچهی شلوارش رو تا زانو بالا زد و برای خراشیدگی روی زانوش از هری پماد گرفت.
-هنوز هم نمیفهمم چطوری خودت رو داغون کردی.
لویی همونطور که به رسیدگی به پاش مشغول بود، جواب داد
-هنوز هم نمیفهمم چطوری به بازی نگاه نمیکردی.
هری ساندویچ لویی رو جلوش گذاشت و مال خودش رو باز کرد
-شاید ندونی ولی بین تماشاچی ها هم اتفاق های هیجان انگیزی میوفته.
لویی بلند شد تا دستاش رو بشوره
-مثلا؟
هری-مثلا وقتی که لیسا هندرسون لیوان آبجوش رو روی تام خالی کرد چون فهمید داشته به یه دختره دیگه نخ میداده.
لویی چشماش رو چرخوند
-باورم نمیشه این بچه ها هنوز طرفدار دارن. تمام کاری که میکنند برای فالوور جمع کردنه. شماها هنوز توی دبیرستانید.
هری شونه هاش رو بالا انداخت
-به نظر میرسه که موفق هم هستند.
وقتی نگاه گیج لویی رو دید ادامه داد
-توی فالوور جمع کردن. هرچند کاراشون داره تکراری میشه.
لویی گازی به ساندویچش زد
-ولی هنوز هم تو به خاطر اونا صحنه خطا شدن روی من رو از دست میدی.
هری فقط با خنده شونهش رو به مال لویی کوبید.
****
لایلا وقتی به خونه رسید، پسرها رو روی مبل، خوابیده، پیدا کرد. ملحفه ی نازکی روشون انداخت که باعث شد هری چشم هاش رو باز کنه و زمزمه کنه
-منتظرت بودم.
لایلا دستی رو بینیش گذاشت
-هیش. لویی خوابه.
هری آروم از جاش بلند شد و مادرش رو توی آشپزخونه دنبال کرد. لایلا کتری رو روشن کرد
-چای درست میکنی تا من بیام؟
هری سری تکون داد و مشغول آوردن فنجون ها شد.
لایلا بعد از عوض کردن لباس هاش برگشت و از هری بابت چای تشکر کرد. بعد از خوردن جرعه ای ازش از روزش پرسید. بعد از اتمام چایی ها و حرف هاشون، هری جدی پرسید
-اگه من نخوام وکیل بشم.. نظرتون چیه؟
لایلا ابرویی بالا انداخت
-جما وکالت نخوند؛ نظر ما چی بود؟
هری شونه بالا انداخت
-این درمورد منه.
لایلا از سر میز بلند شد و فنجون هاشون رو جمع کرد
-تو هر چیزی بخوای میتونی باشی هری. حالا چی نظرت رو گرفته؟
هری موهاش رو کنار زد
-چند وقتیه دارم به موسیقی و خوانندگی بیشتر فکر میکنم.
لایلا با فنجون های پر برگشت و هیجان زده پرسید
-واقعا؟ باید آهنگ هات رو برای من هم بذاری. چرا در موردش هیچی بهم نگفتی؟
هری شونه ای بالا انداخت و نامطمئن گفت
-هنوز خیلی درموردش مطمئن نیستم. آهنگ هام رو فقط لیام شنیده. حتی برای لویی هم نذاشتمشون.
-چی رو برای من نذاشتی؟
هری برگشت و لویی رو دید که با ملحفه ی پیچیده شده دورش، کوچیک تر به نظر میرسه و با موهای به هم ریخته ش خیلی کیوت شده.
-کی بیدار شدی؟
لویی اومد و روی صندلی کنارشون نشست
-همین الان. دیدم لامپ اینجا روشنه فکر کردم اینجایی.
لایلا بلند شد و فنجون خودش رو جلوی لویی گذاشت
-ازش نخوردم. من میرم بخوابم بچه ها.
پسرها سری تکون دادند و رفتنش رو با چشم هاشون دنبال کردند.
لویی توی چاییش شکر ریخت و با قاشق همزد
-خب.. نگفتی چی رو برای من نذاشتی!
هری نگاهش رو به میز دوخت
-من داشتم درمورد موسیقی توی دانشگاه فکر میکردم..
نگاهش رو به لویی میده
-چندتا آهنگ نوشتم.
شونه بالا انداخت تا نگرانیش رو بپوشونه
-فقط فکر میکنم ایده خوبی باشه.
لویی سری تکون داد
-مطمئنا میتونه ایده خوبی باشه. من آهنگ های خودت رو نشنیدم ولی تو واسم خوندی. پس میتونم بگم که صدای خوبی داری.
هری لبخندی زد
-به هرحال هنوز یک سال دیگه فرصت دارم تا تصمیم قطعی رو بگیرم.
لویی-ولی دلیل نمیشه آهنگ هات رو برای من نزنی.
هری خندید و بلند شد
-حتما بیبی. وقتی برگشتیم.
و بوسه روی سر لویی زد
-خیلی بیدار نمون. فردا قراره کل لندن رو بگردی.
و از آشپزخونه بیرون رفت.
****
🎵fearless🎵
-یادته وقتی دو شب پیش داشتیم بازی میکردیم؟ الان واقعا میتونم جواب سوال اینکه کجا دوست دارم زندگی کنم رو بدم.
دست هاش رو باز کرد و بلند داد کشید
-لندن بیبی.
هری دستش رو روی شونه ی پسر انداخت و اون رو سمت خودش کشید
-هیشش آخر شبه.
لویی خندید و گونه ی هری رو بوسید
-امروز خیلی خوش گذشت بیبی. ممنون واسه ی همه چیز.
هری لبخند بزرگی زد که کنار چشم هاش چین افتاد و چال لپ هاش کاملا معلوم شدند
-خوشحالم که بهت خوش گذشته. به هرحال دوست پسرت بهترینه و بلده بهترین جاها ببردت.
لویی از هری جدا شد و چرخی زد
-دوست پسر من بهترینه.
بعد بلندتر گفت
-هری استایلز، دوست پسر من، بهترینههه.
هری بلند خندید و به لویی نزدیک شد
-واقعا نباید خیلی نوشیدنی بخوری ها؟
لویی رو به سمت خیابون کشید
-بیا ماشینمون اینجاست.
سوار ماشین که شدند، لویی یه بطری آب رو که از عصر داخل ماشین مونده بود، خورد. به سمت هری چرخید و قبل از اینکه پسر ماشین رو روشن کنه گفت
-صبر کن یه لحظه!
هری نگران به سمتش برگشت
-چی شده؟ حالت بد شده؟
لویی سرش رو تکون داد
-نه؛ فقط میخواستم یه چیزی بگم بهت. میدونم فقط الان میتونم، چون اگه بعدا بخوام بگم احتمالا از شدت ترس سکته کنم.
هری اخمی کرد و کاملا به سمت لویی چرخید
-چه اتفاقی افتاده لو؟
لویی به جلو خم شد و دست های هری رو گرفت. نفس عمیقی کشید. چشم هاش بین دست ها و چشم های هری در چرخش بود
-هری! تو اتفاق افتادی هری! تو! درسته که من خیلی بلد نیستم درمورد احساساتم حرف بزنم یا نشونشون بدم ولی..
شونه بالا انداخت
-میدونم شته!
آروم خندید و بعد دوباره، متمرکزتر روی حرف هایی که میخواد بزنه، ادامه داد
-ولی من واقعا احساس خوشبختی میکنم از اینکه با تو آشنا شدم و توی رابطه ام. از اینکه تو من رو دوست پسر خودت میدونی. و تو واقعا عالی ای. از اینکه ..
لبش رو گاز گرفت و اشک توی چشم هاش جمع شده بود؛ دست هری رو محکم تر گرفت و با تموم شجاعتش حرفش رو زد
-من دوستت دارم هری!
هری فقط شوکه شده بود. مغزش کاملا خالی شده بود و فقط اون سه کلمه با صدای لویی توی ذهنش میگذشت. فقط دست هاشون رو از هم جدا کرد و توی بغل لویی شیرجه زد. چند قطره اشک گونه هاش رو خیس کردند
-اوه خدایا!
کمی از بغلش جدا شد و توی چشم های لویی نگاه کرد
-هیچوقت باور نمیکردم این حرف ها رو بهم بزنی
دست هاش رو روی صورت لویی گذاشت
-من عاشقتم لو! منم دوستت دارم.
لویی خنده ای کرد و دست هاش رو دور کمر هری حلقه کرد و بوسه ای روی لب های پسر زد
-من خیلی دوستت دارم هزا.
هری فقط به لویی نزدیک تر شد و بوسه رو عمیق تر کرد. صدای بارش ناگهانی باران، اون ها رو از هم جدا کرد. هری نگاهی به بیرون انداخت و بعد به لویی نگاه کرد
-خیلی دیوونه بازیه اگه الان بریم زیر بارون؟
لویی از روی شگفتی خندید
-کاملا باید روانی باشی به خاطرش!
هری نیشخندی زد
-و کی گفته من نیستم؟
سریع از ماشین پیاده شد و وسط بارون رفت.
لویی درحالی که هنوز شگفت زده بود هری رو دنبال کرد. اون ها وسط خیابون همدیگه رو محکم در آغوش گرفتند. درحالی که مستقیم به چشم های همدیگه نگاه میکردند "دوستت دارم"هاشون رو به زبون آوردند و میتونستند از نگاه هاشون واقعیت اون رو بفهمند. زیر بارون سنگین همدیگه رو میبوسیدند و وقتی هری، لویی رو به سمت خودش کشید و دست هاش رو دور شونه ی دوست پسرش حلقه کرد با همدیگه رقصیدند.
زیر بارون
بدون ذره ای فاصله
بدون هیچ ترسی
بی باک__________________________________
سلام
امیدوارم حالتون خوب؟ نمیدونم. امیدوارم بهتر باشید.متاسفم بابت غیبت طولانی مدت.
معمولا همه تابستون بوکشون رو تموم میکنند ولی من کاملا توی استراحت غرق بودم.همهمون عذادار هموطنامون هستیم. از بلوچستان تا کردستان و تبریز و بچههای دانشگاه شریف، همه جای ایران ما، همهتون توی قلب ما جا دارید. نمیذاریم خونتون هدر بره.
توی این روزای سخت مراقب خودتون و اطرافیانتون باشید. از همدیگه سراغ بگیرید. دربارهی اتفاقات حرف بزنید و از احساس و وضعیت روحی همدیگه مطلع باشید و به همدیگه کمک کنید.
من بیشتر از این وقت و حوصلهتون رو نمیگیرم. فقط امید داشته باشید. چون تنها چیزیه که ما رو زنده نگه میداره.
دوستدار همهتون
zh💙
YOU ARE READING
Our Song| L.S
Fanfictionهری با خانوادهش تازه از لندن به دانکستر اومدند و باید دو سال اخر دبیرستانش رو کنار دانش اموزای جدیدی بگذروانه که هیچی ازشون نمیدونه. تنها دوستی که توی شهر داره پری ادواردزه که از طریق اینترنت باهم اشنا شدن. لویی تمام سعیش رو میکنه که امسال هم کاپیتا...