16

100 31 17
                                    

با شنیدن صدای باز شدن در خونه، اهنگ رو قطع کرد و گوش هاش رو تیز کرد تا ببینه کی اومده.

صدای مادرش رو شنید
-هری میای پایین؟

از جاش بلند شد و پله ها رو پایین رفت. صدای جا به جا شدن ظروف به گوش میرسید. به اشپزخونه رفت. پدر و مادرش داشتند میز رو میچیدند. هری به چارچوب در تیکه داد و کارهای اونا رو تماشا کرد تا مادرش متوجه‌ش شد
-شام گرفتیم!

هری سرش رو تکون داد و روی صندلی نشست. بقیه هم بهش ملحق شدند و شروع به شام خوردن کردند. هری با خودش کلنجار میرفت که سوالی بپرسه یا نه ولی تصمیم گرفت حرف هاش رو تا بعد از شام نگه داره.

اواسط شام لایلا به حرف اومد
-هری؛ ما باید یه چیزی رو بهت بگیم.

هری سرش رو بالا اورد و نگران به پدر و مادرش نگاه کرد. لایلا به رابین نگاه کرد و وقتی رابین سرش رو تکون داد، حرفش رو ادامه داد
-ما میخوایم از هم جدا بشیم.

با یک جمله، ذهن هری کاملا خالی از هرچیزی شد. دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه ولی هیچ چیزی به ذهنش نمیرسید.

رابین ادامه داد
-میدونم شرایط سختیه هری. ولی ما دیگه نمیتونیم با هم زندگی کنیم. ما باید-

همون لحظه هری از جاش بلند شد و رابین حرفش رو قطع کرد. زانوهای هری میلرزیدند و سرش رو پایین نگه داشته بود. حی میکرد هوا کمه و اکسیژن بهش نمیرسه. بدون نفس فقط چند کلمه گفت
-من میرم بیرون.
و سریع از خونه بیرون زد.

توی پیاده روی جلوی خونه نفس عمیق کشید. سرما زیر پوستش نفوذ میکرد. هری از درون درحال تب داشت ولی بیرون درحال منجمد شدن بود. توی پیاده رو شروع به راه رفتن کرد. بدون هیچ هدفی. میخواست به یکی زنگ بزنه ولی فهمید گوشیش رو جا گذاشته.

همونطور که توی خیابون ها میرفت فهمید که مغزش اون رو سمت خونه لویی اورده و الان سر خیابون ایستاده. به سمت خونه‌ی لویی رفت و بدون تردید زنگ رو به صدا دراورد.

چراغ های خونه روشن بود. با باز شدن در و دیدن لویی، گرمای خاصی توی قلبش حس کرد. هر دو باهم شروع به حرف زدن کردند
لویی-میخوای بیای تو؟
هری-میتونیم بریم بیرون؟

لویی فقط سرش رو تکون داد و دوتا ژاکت از روی چوب لباسی برداشت و با داد زدن «من دارم میرم بیرون» از خونه بیرون رفت. ژاکت سبز رنگ رو به هری داد و خودش ژاکت ابی رو پوشید.

بعد از حدود پنج دقیقه پیاده روی، لویی به حرف اومد و به ارومی گفت
-هری؟ میخوای حرف بزنی؟

Our Song| L.SWhere stories live. Discover now