14

107 33 10
                                    

روز بعد هری زودتر از لویی بیدار شد و هرچه سعی کرد نتونست دوباره به خواب بره. پس از جاش بلند شد و دستشویی رفت. لباسایی که روی زمین ریخته بود رو جمع کرد. توی کمد لویی فضولی کرد و یه تیشرت و شلوار خونگی برداشت و پوشید.

کنار لویی روی تخت لم داد و با گوشیش بازی کرد تا لویی بیدار بشه و با هم برند پایین. هرگز برای تنها دیدن مامان لویی برای اولین بار ریسک نمیکرد.

کاملا سرگرم بازی بود که توسط صدای گرفته‌ی لویی فهمید پسر بیدار شده
لویی-لباس منو پوشیدی!

هری گوشی رو کنار گذاشت
-اره.
و لبخندی به پسر خوابالود زد.

لویی در همون حالت خوابیده خودش رو جلو کشید و دستاش رو دور کمر هری حلقه کرد. از شکم هری گاز کوچیکی گرفت که اخ هری بلند شد و پسر با دست توی سر لویی کوبید.

هری-پاشو وحشی. میخوام برم خونمون منتظر بودم بیدار بشی.

لویی تغییری توی حالتش نداد و گفت
-کجا میخوای بری؟ بمون.

هری انگشت هاش رو توی موهای شلخته‌ی لویی برد
-مقاله‌م رو باید امروز تموم کنم. دیروز بهت گفتم که.

لویی هومی کشید و از جاش بلند شد و روی تخت نشست. همونطوری که ملافه دورش بود خم شد و باکسرش رو پوشید و بعد به سمت دستشویی رفت و صدای اب نشون میداد که تازه میخواد دوش بگیره. هری چشماش رو از معطل کردن های لویی چرخوند. چند دقیقه بعد لویی صدا زد که هری بهش لباس بده.

بالاخره لویی از حمام بیرون اومد و به هری گفت
-تو دوش نمیگرفتی؟

هری سرش رو تکون داد
-نه میرم خونه یه باره.

لویی سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. با هم به طبقه پایین رفتند. لویی توی اشپزخونه سرک کشید و فهمید مامانش داره صبحانه میخوره. با سر به هری علامت داد و وارد شد.
-صبح بخیر ماما!

جوانا سرش رو بالا اورد و با دیدن لویی لبخندی زد و جوابش رو داد. بعد نگاهش به پشت سر لویی یعنی هری دوخته شد و با لبخندی منتظر توضیح پسرش شد.

لویی با استرس گفت
-ماما این هریه. من و هری باهمیم.

هری لبخند درخشانی زد
-سلام خانوم.

جوانا از جاش بلند شد
-هری! خوشحالم که میبینمت. صبحانه چی دوست داری عزیزم؟

هری مودبانه درخواستش رد کرد
-ممنون خانم ولی من دیگه باید برم خونه. الان هم به کمی دیر شده.
و به ساعت مچیش که هشت رو نشون میداد نگاه کرد.

Our Song| L.SWhere stories live. Discover now