صبح زود، هری به خونهشون برگشت. به خاطر فرار دیروز از خودش عصبانی بود، ولی لویی دائم بهش یاداوری میکرد که حق داشته این کار رو بکنه و فشار اون موقع زیاد بوده. لویی پیشنهاد داد که دنبال هری بره ولی هری فقط ازش خواست که اون رو برسونه و برگرده خونش.
وقتی وارد خونه شد، مادرش رو دید که سراسیمه به طرفش میدوه. سریع دستاش رو دور هری پیچید درحالی که هری هنوز بی حرکت جلوی در ایستاده بود.
لایلا-هری! چرا دیشب نیومدی؟ کجا بودی؟ نگرانت شدیم.
هری خودش رو از بغل مادرش جدا کرد و زیر لب گفت
-خونهی لویی بودم.رابین از پذیرایی بیرون اومد و هری رو دید. خیالش راحت شده بود
-بالاخره اومدی؟هری سری تکون داد و به طرف اشپزخونه رفت. لایلا و رابین هم دنبالش رفتند و همگی دور میز غذاخوری نشستند. هری با خودش کلنجار رفت ولی بالاخره حرفش رو زد
-متاسفم که اونطوری رفتم بیرون.رابی دستش رو روی شونهی هری زد
-مشکلی نیست هری. فقط دفعهی بعدی نباشه.هری به تکون دادن سرش بسنده کرد.
لایلا-ما باید حرف بزنیم.
هری دوباره سرش رو بالا و پایین تکون داد.
لایلا-سوالات رو بپرس هری.
هری-میشه فقط... فقط همه چیز رو توضیح بدین از اول؟
لایلا نفس عمیقی کشید و بعد از یک نگاه به رابین شروع کرد
-این درواقع تقصیر منه.
رابین خواست حرفش رو قطع کنه ولی جلوش رو گرفت
-شاید هم تقصیر کلمهی مناسبی واسش نباشه. به خاطر منه. من..
پیدا کردن کلمه ها واسش سخت بود
-من دیگه اون چیزی که توی این زندگی حس میکردم رو حس نمیکنم. هیچ چیزی مثل قبل نیست. ما دیگه اونطوری عاشق هم نیستیم. دیگه به زور با هم چند کلمه حرف میزنیم.
اشکش رو از گوشهی چشمش پاک کرد
-هری ما خیلی وقته این مشکل رو داریم. از حدود دو سال پیش.هری دستی رو صورتش کشید و سعی کرد کلمه ها رو همونطوری که گفته میشند دریافت کنه ولی توی مغزش فقط میخواست خودش رو مقصر بدونه. حتی اگه دلیلی هم واسش پیدا نمیکرد.
لایلا دست هری رو بین هر دوتا دستش گرفت
-هری این هیچ ربطی به تو نداره. تو مقصر هیچ چیزی نیستی. این فقط ماییم. ما قرار نیست الان از هم طلاق بگیریم. ما قراره برای یه مدت از هم جدا زندگی کنیم.هری فقط سرش رو تکون داد و سعی میکرد اشک هاش رو کنار بزنه ولی بالاخره توی اغوش مادرش رفت و بلند شروع به گریه کرد. امیدوار بود این به طلاق نکشه ولی نمیتونست امیدش رو بالا نگه داره. لایلا اروم موهاش رو نوازش کرد و بهش میگفت که چیزی نیست.
YOU ARE READING
Our Song| L.S
أدب الهواةهری با خانوادهش تازه از لندن به دانکستر اومدند و باید دو سال اخر دبیرستانش رو کنار دانش اموزای جدیدی بگذروانه که هیچی ازشون نمیدونه. تنها دوستی که توی شهر داره پری ادواردزه که از طریق اینترنت باهم اشنا شدن. لویی تمام سعیش رو میکنه که امسال هم کاپیتا...