هری و جما روی میز جلو مبلی، توی آپارتمان دختر، درحال ورق بازی بودند.
جما-خوب رابطهت با لویی چطوره؟
هری همونطور که درحال جمع اعداد توی دستش با ورق های روی میز بود، جواب داد
-خوبه. اون خیلی خوب رفتار میکنه باهام.جما-منظورم اینه که به چه سطحی رسیدین؟
هری بالاخره کارت رو زمین گذاشت
-اممم.. ما فقط داریم از کنار هم بودن لذت میبریم و خوش میگذرونیم. میدونیم جفتمون از همدیگه خوشمون میاد.جما دو کارتی که جمعشون یازده میشد رو برداشت و ادامه داد
-هنوز به مسئلهای که با "ع" شروع میشه نرسیدین؟هری پوفی کشید و دستشو توی موهاش برد
-فکر میکنم هنوز برای "عشق" زود باشه میدونی؟ من تا حالا عاشق نشدم ولی بودن کنار لویی حس خوبی داره. نمیخوام رابطه رو با عجله کردن توی چیزی خراب کنم.جما سرش رو تکون داد
-چندان با کلمهی عجله کردن توی رابطهی شما موافق نیستم. محض رضای خدا شما نزدیک هشت ماهه که باهمین؛ بدون هیچ مشکلی!هری دو ورق آخری رو که روی میز بود برداشت و دست جدید داد
-اهه.. هشت ماه اونقدرا هم زیاد نیست جمز! اگه اینطوریه الان باید از تو که چند ساله تو رابطهای بپرسم چرا ازدواج نکردی هنوز!جما از زیر میز به پای هری لگد زد
-تو میدونی چرا ازدواج نکردیم. ما هردومون هنوز دانشجوییم و فقط دو ساله باهمیم.هری چشم هاش رو چرخوند
-حالا هرچی!جما کلا بازی رو بی خیال شد و ورق ها رو گوشهی میز گذاشت
-بگو درباره لویی چه احساسی داری؟ الان که ازش دوری؛ یا یه کاری بکن! چشم هات رو ببند و دربارهش فکر کن.هری آرنج هاش رو روی میز گذاشت
-از این مسخره بازی ها خوشم نمیاد.جما- بیا امتحانش کنیم. یالا! بگو چه فکری راجع بهش میکنی.
هری هوفی کشید و چشم هاش رو بست. دهنش رو باز کرد تا شروع کنه ولی دوباره بست و چشم هاش رو باز کرد. دستی توی صورتش کشید
-این خیلی مسخرهس.جما پافشاری کرد
-بگو! بگو وقتی کنارشی چه حسی داری.هری-امم این متفاوته. یه حس متفاوت خوب. یه آرامش خاصی داره. اینطوریه که میدونم هرچیزی بگم اون درک میکنه. میفهمه. منو میشناسه.
بدون اینکه متوجه بشه یه لبخند روی صورتش شکل گرفته بود
-میتونه با حرفاش بهم اطمینان خاطر بده. اون کنارم بوده. توی موقعیتهای سخت. وقتی من ترسیده بودم بغلم میکرد و اون بغلش بدون اینکه متوجه بشه خیلی آرامش دهندهس. طوری که دوست داری همیشه اونجا بمونی. بین اون بازوهای قوی.
چشم هاش رو باز کرد و گفت
-خدایا واقعا دلم واسش تنگ شده.
YOU ARE READING
Our Song| L.S
Fanfictionهری با خانوادهش تازه از لندن به دانکستر اومدند و باید دو سال اخر دبیرستانش رو کنار دانش اموزای جدیدی بگذروانه که هیچی ازشون نمیدونه. تنها دوستی که توی شهر داره پری ادواردزه که از طریق اینترنت باهم اشنا شدن. لویی تمام سعیش رو میکنه که امسال هم کاپیتا...