۳ماه بعد*
سه ماه از روز تولد جینی کوچولو گذشته بود و اون دو ماه بعد از بیمارستان مرخص شد و الان یک ماهه که توی پرورشگاه زندگی میکنه...
جانگ هه مثل هر روز برای دیدن تنها دارایی زندگیش رفته بود پرورشگاه و شنیده بود که خانواده ای میخوان سوکجین کوچولوش رو به فرزندی بگیرن...
پیرمرد بعد از شنیدن خبر زیر درخت سرو پیر و بلند گوشه پرورشگاه نشست و در سکوت به فکر فرو رفت...
فکر های عجیب غریبی هر ثانیه با لجاجت راهشونو به ذهنش باز میکردن
اگه نذارن دیگه سوکجینشو ببینه چی؟ اگه این خانواده کوچولوشو اذیت کنن چی؟ اگه بهش سخت بگیرن و باعث بشن مرواریدای قشنگش از چشمای درشت سبز آبیش بریزه چی؟ و هزاران فکر و خیال دیگه...
با دستی که به شونش خورد به خودش اومد... به صاحب دست که مرد جوان و قد بلندی بود نگاه کرد..
+شما باید پدربزرگ سوکجین باشین درسته؟
جانگ هه سوالی به مرد خیره شد و باعث شد مرد خنده ای بکنه و ادامه بده...
+من کسی هستم که میخواد نوه شما رو به فرزندی بگیره.
صورت پیرمرد ناخودآگاه از فکر های چند دقیقه قبلش توی هم رفت.
مرد قد بلند با لبخند جذابش دستشو به شونه جانگ هه کشید...
+نگران نباشید من و همسرم نمیذاریم سوکجین از شما جدا بشه حتی به یک راه حلی که شما بتونید کنار سوکجین کوچولو باشید و بزرگ شدنشو ببینید فکر کردیم...
مرد بعد از کمی مکث دودل ادامه داد
+راستش پدر من یک سالیه فوت شدن و ما برای مادرم دنبال همسر میگردیم من درمورد شما یک هفته تمام تحقیق کردم و از مسئولین پرورشگاه خواستم به شما چیزی در این باره نگن...
مرد من منی کرد و گفت
+ازتون...ازتون میخوام با مادرم ازدواج کنید... اینجوری میتونید کنار سوکجین باشید...
جانگ هه به فکر فرو رفت... باید قبول کنه؟ اره اون بخاطر سوکجینش هرکاری میکرد...مصمم رو به مرد قد بلند گفت
-من بخاطر سوکجین هرکاری میکنم
مرد لبخند زد و گفت
+راستش یه موضوع دیگه ای هم هست که باید بدونید همسر من باردار بودن و هفته پیش دکتر بهش گفت بچه مرده ... اون توی ماهای اخرش بود و تا به الان این چهارمین بچه مرده ماست و اینبار خانوادم خیلی امیدوار بودن که بچه سال بمونه ولی...
مرد آهی کشید
+ولی نشد... ازتون میخوام اینکه سوکجین بچه واقعی ما نیست و شما پدربزرگش هستید بین من و شما و همسرم بمونه
جانگ هه بدون مکث باز جمله قبل رو تکرار کرد
-بخاطر سوکجین هرکاری میکنم...
مرد بار دیگه لبخند جذابشو به روی پیرمرد پاشید و گفت
+پس باید بذاریم دوهفته از سکونت سوکجین توی خونه ما بگذره بعد قضیه شما رو با مادرم درمیون میگذارم و قرار هارو میگذاریم که کسی شک نکنه... همسر من فردا فارغ میشه و من هرچه زودتر باید حضانت سوکجین رو بگیرم پس میشه بیاید و قرارداد رو امضا کنید؟
جانگ هه بدون حرف به دنبال مرد رفت. مردی که حالا فهمیده بود اسمش کیم هیوکه...
***************
1ماه بعد*
یک ماه گذشت و سوکجین کوچولو به خونه و پدر و مادر جدیدش عادت کرده بود. حالا دیگه پدربزرگشم کنارش بود . باوجود نوزاد بودنش حس خوشبختی میکرد بخاطر همین توی این یک ماه کمتر مروارید از چشماش میومد و بیشتر خنده روی لباش شکوفه میزد...
سوکجین کوچولو خونشو دوست داشت، پدر و مادر جدیدشو دوست داشت، پدربزرگشو دوست داشت، فامیل های جدیدشو دوست داشت، زندگی جدیدشو دوست داشت، ولی نمیدونست هرچی بزرگتر بشه مشکلات یکی یکی در خونشو میزنن و حتی شده در رو از جا میکنن و از پنجره میان تو... وگرنه آرزو میکرد همیشه توی سن بچگیش بمونه و هیچ وقت بزرگ نشه...
________________________
اینم پارت دوم قست نداشتم امروز بنویسمش ولی خب یهو به دلم افتاد که بنویسم
راستش توقع نداشتم اصلن خواننده ای داشته باشه
همین دوسه نفری که میخوننش برام کلی ارزش دارهنظراتتون رو راجب داستان بهم بگید:»
خب تا پارت بعدی بوس بای:)
VOUS LISEZ
why?
Fanfictionیه ریل لایف از زندگی خودم در قالب داستان من معتقدم درون گراها هم یه جایی کم میارن و دلشون میخواد از خودشون و زندگیشون برای دیگران حرف بزنن من الان دقیقن توی همون نقطم؟ ___________________________________ +تو...تو چطور با وجود این همه سختی بازم طاقت...