_من حرفام رو زدم امشبم هم پرواز دارم... خوشحال میشم اگه با گرایشم کنار بیاید... ولی حتی اگه کنار نیاید من قرار نیست بخاطر کسی خود واقعیم رو عوض کنم ، من همینم که هستم پس اگه فکر میکنید نمیتونم جزو خانوادتون باشم ناراحت کنندست ولی باهاش کنار میام... پس دیگه نمیخوام چیزی راجب ازدواج یا همچین چیزی بشنوم... روز خوش...
بعد از تموم شدن حرفاش در رو محکم بست و سوار ماشین شد و با سرعت از اون مکان نفرین شده دور شد... بلاخره حرفاشو به خانوادش زده بود و الان احساس راحتی میکرد... احساس میکرد باری از روی دوشش برداشته شده... لبخندی زد و با سرعت به سمت هتل روند ، باید برای پروازشون به مقصد بعدی آماده میشد...
________________________
با بستن زیپ اخرین چمدونش اون رو کنار در ورودی گذاشت و به سمت یونتانی که تا اون لحظه با چشمای قلمبش در سکوت نگاهش میکرد رفت و اونو در اغوشش کشید... دستی روی موهای نرم تنش کشید و گوش هاشو نوازش کرد...
_چقدر تو کیوتی فسقلی...
~نه به کیوتی تو...
با صدای تهیونگ به سمتش برگشت و دید که با لبخند نگاش میکنه... جوابش رو با لبخند گرمی داد...
~آماده شدی بلو؟
_اوهوم
یونتان رو که سعی میکرد از توی بغلش بیرون بپره پایین گذاشت و سر جاش ایستاد...
~صبح جایی رفته بودی؟
_رفتم... دیدن خانوادم...
جونگکوک که تازه از راه رسیده بود با شنیدن جواب جین اخمی کرد...
+خوبی؟ اذیتت که نکردن...
جین خنده شیرینی کرد...
_درسته با تصمیمم مخالفن ولی بازم خانوادم هستن قرار نیست بهم آسیب برسونن نگران نباش...
اما چیزی از اعماق وجودش میگفت 'مطمعنی؟'... با تکون دادن سرش افکار شوم توی مغزش رو دور کرد و سعی کرد لبخند واقعی به روی دو مرد رو به روش بپاشه...
_بهتره بریم داره دیر میشه...
و بعد از حرفش یکی از چمدون هارو برداشت و بی توجه به تهکوک که تمام مدت با نگاهشون دنبالش میکردن از اتاق خارج شد...
برای تهکوک سخت نبود که بفهمن جین ، اون جین همیشگی نبود...
________________________
با پیچیده شدن دستایی دور کمرش هینی کشید و به عقب برگشت که با لبخند های لثه ای معروف یونگی رو به رو شد...
•چیکار میکنی هیونگ ترسوندیم...
یونگی در حالی که فشار دستاش رو دور کمر جیمین بیشتر میکرد پوزخندی زد
÷این چند وقته انگار منو فراموش کردی جوجه... خیلی با سوکجین میپری...
جیمین خنده کیوتی کرد و سرش رو روی شونه یونگی گذاشت...
BẠN ĐANG ĐỌC
why?
Fanfictionیه ریل لایف از زندگی خودم در قالب داستان من معتقدم درون گراها هم یه جایی کم میارن و دلشون میخواد از خودشون و زندگیشون برای دیگران حرف بزنن من الان دقیقن توی همون نقطم؟ ___________________________________ +تو...تو چطور با وجود این همه سختی بازم طاقت...
