(قبل از خوندن این پارت یک نکته رو گوش زد کنم ، ممکنه شما توی این پارت و پارت های آینده مومنت هایی از بنگتن که توی ریل لایف اتفاق افتاده روبهرو بشید و باید بگم که ممکنه زمان و مکان اون مومنت ها با دنیای واقعی متفاوت باشه مصلن دوتا مومنت از لایو های مختلف توی یه لایو اتفاق بیفته یا مصلن مومنت های کنسرت لاس وگاس توی دنیای واقعی ، اینجا توی فیک توی کنسرت بوسان اتفاق بیفته پس کلن به زمان و مکان مومنت ها دقت نکنید)
________________________
یک ماه بعد*
یک ماه از اون روزی که باهم سکس داشتن میگذشت... توی این یک ماه دوبار دیگه هم انجامش داده بودن و اینکار باعث شده بود حتی از قبل بیشتر به هم نزدیک بشن... کل اعضا درمورد رابطه این سه نفر میدونستن و برای اینکه کسی به رفت و آمدهاشون شک نکنه هر هفت نفرشون توی یک مجتمع آپارتمانی خونه خریدن... خب اینجوری حتی برای یونمین هم راحت تر بود...
خب بگذریم... امروز ، نه تنها روز اول تور جهانیشون توی بوسان بود و تا دوساعت دیگه باید میرفتن روی استیج بلکه روز تولد جین هم بود(اینجا تولد جین روز تولد منه ، یعنی توی فیک میشه بیستم ژوئن)... جین بخاطر بحثی که روز قبل با پدر و مادرش داشت حسابی کلافه بود جوری که تهکوک جرعت نمیکردن از دو متریش رد بشن...
جین با کلافگی نگاهش رو از موهاش که به تازگی طلایی رنگ کرده بود گرفت و به میز مقابلش دوخت و توی افکارش غرق شد... باید یه راه حلی برای مشکلش پیدا میکرد... لعنتی تازه اوضاع خوب شده بود باز یه بدبختی فاکی دیگه سرش اومده بود و انقدر عصبی بود که دلش میخواستی هرکی دور رو برشه رو به قتل برسونه...
همچنان توی افکار مالیخولیاییش غرق بود که دستی روی شونش نشست... عصبی به صاحب دست نگاه کرد که چهره دوست داشتنی جیمین رو مقابل چشم هاش دید... لبخند خسته ای زد... جیمین جوابش رو با یه لبخند کوتاه داد و به تهکوک اشاره کرد...
•چیکار کردی که جرعت ندارن نزدیکت بشن؟
جین کلافه خواست دستشو بین موهاش بکشه که با صدای جیغ میکاپ آرتیستش منصرف شد...
_نمیدونم چیکار کنم هیونگ... فکر میکردم دیگه خوشبختی بهم رو آورده ولی باز یه مشکل دیگه ایندفعه بزرگتر از قبلی اتفاق افتاده و تموم محاسباتم رو به گند کشیده...
جیمین با مهربونی دستای ظریف جین رو بین دستاش گرفت و نوازش کرد...
•به هیونگ بگو مشکل چیه گیلاسم...
جین گازی به لبش زد و به حرف اومد...
_هیونگ میدونی که من توی خانواده مذهبی بزرگ شدم... البته مذهبی بودن فقط شامل مادرم میشه ولی پدرم هم تابع تصمیمات مادرمه... توی خانواده ما رسمه که دخترا و پسرا زود ازدواج کنن... دیروز که رفته بودم خونه دیدنشون بابام بحث ازدواجم با دختر برادرش رو پیش کشید... من مخالفت کردم ولی اون دونفر اسرار داشتن که حتمن این وصلت سر بگیره... اونا نمیتونن با گِی بودن من کنار بیان... میدونم که نمیتونن عشق من رو نسبت به تهیونگ و جونگکوک بپذیرن... میدونم که باید بین خانوادم و عشقم یکی رو انتخاب کنم و این موضوع بدجور کلافم کرده هیونگ... من تازه بیست سالمه... نمیدونم باید چیکار کنم...
YOU ARE READING
why?
Fanfictionیه ریل لایف از زندگی خودم در قالب داستان من معتقدم درون گراها هم یه جایی کم میارن و دلشون میخواد از خودشون و زندگیشون برای دیگران حرف بزنن من الان دقیقن توی همون نقطم؟ ___________________________________ +تو...تو چطور با وجود این همه سختی بازم طاقت...
