چهار روز از گم شدن جین میگذشت... بعد از اون شبی که هوسوک با پی دی نیم تماس گرفت و گم شدن جین رو گزارش داد فردای اون روز تمام اعضای بی تی اس توی پاریس بودن... کمپانی بیانیه داد که اعضا به مدت دوماه برای تفریح رفتن فرانسه... خب مشخصن نمیتونستن بگن که مکنه بنگتن گم شده میتونستن؟
توی این چهار روز به کمک پلیس فرانسه کل پاریس رو زیر و رو کردن ولی اثری از جین نبود...
جونگکوک و تهیونگ یه دقیقه آروم و قرار نداشتن... بی دلیل پاچه این و اونو میگرفتن... خب مشخصن معلومه چرا... توی این چهار روز صبح تا شب مشغول گشتن بودن ولی حتی هیچ ایده ای نداشته که کی ممکنه جین رو برده باشه...
تنها احتمالی که میتونسته بدن مین کیوعه ولی حتی اون هم توی کره بود و زره ای به گمشدن جین ربط نداشت...
تهیونگ کلافه از بی خوابی های این چهار روز به مبل تکیه داد و برای چند ثانیه چشماش رو بست تا از خستگی چشماش کم بشه...
با صدای جونگکوک چشماش رو باز کرد
+چیکار کنیم تهیونگ کجا رو دنبالش بگردیم کل پاریس رو گشتیم ولی اثری ازش نیست...
و بعد با غم موهاش رو توی مشتش گرفت و کشید... تهیونگ اه پر از دلتنگی کشید...
~کاش این دو هفته بیشتر بهش زنگ میزدم... کاش اصلن خودم بلند میشدم میومدم پاریس پیشش...
با صدای جیمین که چشماش از شدت گریه و بی خوابی های این چند روزه قرمز و ملتهب شده بود به سمتش برگشتن...
•پشیمونی دیگه فایده ای نداره باید وقتی که منتظر تماستون بود و از دلتنگی زیاد پشت تلفن برای من گریه میکرد به فکر میفتادید...
میدونست این حرفش بار عذاب وجدان اون دونفر رو زیاد میکنه ولی اهمیتی نداد... گلوش پر از بغض بود و قلبش مملو از درد... دلش گیلاس شیرینش و غر غرای هر روزش رو میخواست که توی گوشش میپیچید و باعث میشد چند ساعت سردرد بشه...
لبش رو گزید تا از ترکیدن بغضش جلوگیری کنه... نفس عمیقی کشید و با پس زدن بغض نفس گیرش به حرف اومد...
•من یه احتمال میدم با سرهنگ جانسون درموردش حرف زدم... ممکنه اصلن از پاریس خارجش کرده باشن... بخاطر همین سرهنگ جانسون گفت به پلیس های شهر های دیگه هم اطلاع میده تا جست و جو رو شروع کنن... اگه کوچک ترین خبری از جین شد بهمون اطلاع میدن...
جونگکوک با حرص گفت...
_یعنی چی... یعنی ما اینجا بشینیم و هیچکاری نکنیم که اونا آیا بتونن جین رو پیدا کنن آیا نتونن؟
•نه نه من یه پیشنهاد دارم... سرهنگ جانسون میخواد جست و جوش رو از جنوب فرانسه شروع کنه... پس ماهم از شمال فرانسه دنبالش میگردیم...
YOU ARE READING
why?
Fanfictionیه ریل لایف از زندگی خودم در قالب داستان من معتقدم درون گراها هم یه جایی کم میارن و دلشون میخواد از خودشون و زندگیشون برای دیگران حرف بزنن من الان دقیقن توی همون نقطم؟ ___________________________________ +تو...تو چطور با وجود این همه سختی بازم طاقت...