_این دیگه چه کوفتیه...
صدای داد جین باعث شد جونگکوک و تهیونگ و هسو هر سه نفر با شتاب به سمت اتاقی که جین توش بود هجوم ببرن...
با دیدن جین که با چشمای گرد و صورت سرخ به صفحه گوشی خیره شده بود فهمیدن ماجرا از چه قراره...
هسو زودتر به خودش اومد ولی از جاش تکون نخورد و حرفی هم نزد چون با اخلاق جین آشنا بود و میدونست الان عصبانیه و مطمعنن هسو اصلن دلش نمیخواست با جین توی ترسناک ترین حالتش سر و کار داشته باشه پس فقط یک قدم عقب تر رفت تا از ترکش های احتمالیش در امان باشه...
جونگکوک و تهیونگ که از عصبانیت های ترسناک جین خبر نداشتن قدمی به جلو برداشتن که با صدای داد غیر منتظره جین سر جاشون خشک شدن...
_این چه کوفتیه من دارم میبینم... این پسره کدوم خریه که داره منو میبوسه...
تهیونگ و جونگکوک که تا اون لحظه خودشون به شدت از دست جین عصبی بودن و میخواستن به خاطر کار های که دیشب موقع مستی انجام داده بود حسابی تنبیهش کنن با داد بلند جین و صورت سرخ شده از خشم و اخم بشدت ترسناکش همه چیز از خاطرشون پرید حتی کمی ترسیده به جین خیره شدن... تهیونگ با لکنتی که بخاطر ترسناکی و ابهت جین به جونش افتاده بود زمزمه کرد...
~م... مین... مین کیو...
جین با بهت گفت
_چی
~او...اونی که بوسیدیش... مین کیوعه...
چشمای جین به قدری از تعجب و بهت درشت شده بود که هر سه نفر میترسیدن یهویی از حدقش بزنه بیرون...
ناگهان در مقابل چشمای متعجب اون سه نفر بهت و خشم از چشمای جین رنگ باخت و جاش رو به غم و ناراحتی عمیقی داد... حتی برق اشک رو میشد توی چشماش دید...
_یعنی... یعنی فرست کیسم... فرست کیسمو دادم به اون...
و قطره اشکی از چشمای خوش رنگش چکید که باعث ناراحتی سه نفر دیگه شد...
جونگکوک که تا اون لحظه ساکت بود به سمت جین رفت و صورتش رو با دستاش قاب گرفت و قطره اشکش رو پاک کرد...
+نه عزیزکم... لحظه اخر تو به خاطر مستیت از حال رفتی و باعث شده بجای...
دستاش رو با خشم مشت کرد و ادامه داد...
+بجای لبات ، گونتو ببوسه...
جین سعی کرد نسبت به اون عزیزکمی که از دهان جذاب جونگکوک بیرون اومد بی تفاوت باشه... و موفق هم بود... با چشمای براقش که دیگه ردی از غم درونش پیدا نبود گفت...
_واقعنی؟
تهیونگ هم کنارشون رو تخت نشست...
~واقعنی...
جین سر دردناکش رو با دستاش ماساژ داد...
_دیشب چی شد... من هیچی یادم نمیاد...
![](https://img.wattpad.com/cover/315013699-288-k976965.jpg)
YOU ARE READING
why?
Fanfictionیه ریل لایف از زندگی خودم در قالب داستان من معتقدم درون گراها هم یه جایی کم میارن و دلشون میخواد از خودشون و زندگیشون برای دیگران حرف بزنن من الان دقیقن توی همون نقطم؟ ___________________________________ +تو...تو چطور با وجود این همه سختی بازم طاقت...