سه روز از روزی که لیام تماس گرفته بود میگذشت... روز دوم ، پیامی از لیام حاوی اینکه «اگه میخواین سوکجین شی سالم بمونه دست از جست و جو بردارید» براشون ارسال شد و حالا فقط مامور مخفی هایی که زیر دست سرهنگ جانسون کار میکردن مشغول گشتن شدن و تونستن ردشون رو تا استراسبورگ بزنن... ولی مهلتشون دیگه داشت تموم میشد و اونا هنوز جای دقیق جین رو پیدا نکرده بودن...
پی دی نیم بیانه ی قرار لیام و تهیونگ رو آماده کرده بود... حتی متن قرارداد رو... وقتی تهیونگ ازش پرسید با اینکار ممکنه سهام کمپانی ریزش کنه گفت
=اگه یکی از آیدول هام قرار بزاره فقط چند درصد سهام ریزش میکنه... ولی اگه یکیشون رو از دست بدیم کل گروه از بین میره... جدای از اینا... جون یک انسان ارزشش از چندتا دلار خیلی بیشتره...
واقعا این حرف ها از مردی مثل بنگ شی هیوک بعید بود... ولی خب فعلن بیاین خوشحال باشیم از این طرز فکرش... البته اگه بشه خوشحال بود چون همون موقع صدای زنگ گوشی نشون میداد زمانشون تموم شده...
پی دی نیم گوشی رو روی بلندگو گذاشت که صدای ظریف و زیبای لیام توی گوششون پیچید
×مثل اینکه فراموش کردید بیانیه بدید زنگ زدم یادآوری کنم...
بعد قبل از اینکه منتظر حرفی از جانب اونا باشه صدای جیغ نچندان مردونه جین توی گوشی پیچید و پشت سرش صدای داد عصبی جونگکوک...
+دست از سرش بردار مرتیکه روانی... قسم میخورم خودم جرت میدم جوری که برای زنده موندن التماس کنی...
صدای خنده های لیام توی گوشی پیچید...
×اوه جونگکوکا چقدر خشن شدی... هشت سال پیش اینجوری نبودی... گوش کن جین ، این جونگکوک گنده ای که میبینی هشت سال پیش از من و تو هم ریزه میزه تر بود... انقدر کوچولو که همیشه اشکش دم مشکش بود...
و بعد بلند زد زیر خنده... جونگکوک عصبی دادی کشید که نامجون دستش رو کشید و از گوشی دورش کرد...
×خب بگذریم... اگه تا یک ساعت دیگه بیانیه رو نبینم شروع میکنم تیکه تیکه جین رو براتون میفرستم... نظرتون چیه اول دستش رو بفرستم یا پاش رو؟ شایدم به چشمای خوشگلش بیشتر علاقه داشته باشید ، اوممم شایدم گوشش...
بعد قبل اینکه منتظر داد و هوارای افراد پشت خط باشه گوشی رو قطع کرد...
تهیونگ دستی به صورت سرخ از خشمش کشید و به سمت پی دی نیم برگشت...
~بیانیه رو منتشر کنید همین الان...
پی دی نیم سری تکون داد و با گوشیش مشغول شد... بعد از چند دقیقه رو به جمع کرد
=منتشر شد...
تهیونگ کلافه روی صندلی نشست و دستی روی موهاش کشید... کمی اون طرف تر جونگکوک غرق در افکارش بدون توجه به محیط اطراف به زمین خیره شده بود... چرا دقیقن الان که فهمیده بود به جین علاقه داره باید اینجوری میشد... با دستی که روی شونش نشست به سمت صاحب دست برگشت... با دیدن تهیونگ توی بغلش کشیده شد...
YOU ARE READING
why?
ספרות חובביםیه ریل لایف از زندگی خودم در قالب داستان من معتقدم درون گراها هم یه جایی کم میارن و دلشون میخواد از خودشون و زندگیشون برای دیگران حرف بزنن من الان دقیقن توی همون نقطم؟ ___________________________________ +تو...تو چطور با وجود این همه سختی بازم طاقت...
