5.بیا فنشون بشیم...

200 52 16
                                    

اون روز نحس جین به همراه جونی هیونگش رفته بودن مدرسه...

یک ماه و نیم از شروع مدرسه ها گذشته بود و پسرکوچولوی چشم رنگی ما حالا کلاس چهارم بود...

سوکجینی عاشق درس خوندن بود... با اینکه شیطنت ها و قلدری هاش رو هنوز داشت حتی شدید تر از قبل ولی عاشق درس خوندن بود... همیشه تایم خالی که گیر میاورد کتاب درسیشو دستش میگرفت و مرور میکرد... جدا از تایم اصلی درس خوندنش...

اون روز هم مثل همه روز ها با هیونگش از مدرسه خارج شدن. میخواستن مسیر همیشگیشون به خونه رو طی کنن که جین توجهش به ماشین نقره ای رنگ باباش جلب شد... خیلی کم پیش میومد پدرش بیاد دنبالش...

با تعجب همراه جونگهیون به سمت ماشین پدرش رفتن و سوار شدن...

جین با تعجب به باباش نگاه کرد... پدرش برخلاف همیشه تیپ سرتاپا مشکی زده بود...

جین متعجب رو به پدرش گفت

_بابا اولین باره میبینم تیپ مشکی زدی چیزی شده؟

هیوک با چشمای قرمز سمت پسرش برگشت و دستاشو دوطرف شونه پسرک گذاشت و توی چشماش خیره شد

+جین پسرم تو میدونستی پدر بزرگت مریضه؟

جین متعجب سری تکون داد

_آره بابا میدونستم خودش بهم گفته بود زود خوب میشه

هیوک آهی کشید و گفت

+راستش پسرم پدربزرگت...

و جملشو ادامه نداد... جین حس میکرد قلبش توی دهنش میزنه... استرس مثل خوره تمام بدنشو در بر گرفته بود... نمیخواست اون چیزی که توی ذهنش زنگ میزد رو باور کنه... پدربزرگش خوب بود مگه نه؟
به سختی لب زد

_ب...بابا... پ... پدربز..رگ.. چ...چیزیش..ش ...شده؟

هیوک آهی کشید و زمزمه وار گفت

+پدربزرگت مرده جین...

جین جاخورد... برای چند دقیقه بخاطر شوکی که بهش وارد شده بود بدون هیچ حرکتی به یک نقطه خیره موند... حتی پلک هم نمیزد... اشتباه میشنید نه؟ اصلن داشت خواب میدید... آره آره اینا همش خوابه

با خنده مسخره ای سمت جونگهیون برگشت

_هیونگ یکی بزن تو صورتم

جونگهیون و هیوک متعجب به پسرک خیره شدن

_هیونگ بزن تو صورتم تا بیدار بشم میدونم این خوابه ... وای چه خواب ترسناکیه... وقتی بیدارشدم باید برای پدربزرگ تعریف کنم...

وقتی عکس العملی از جونگهیون ندید خودش دست بکار شد... در حالی که اشکهاش کل صورتش رو پوشونده بود و مثل سیل از روی گونه هاش روون بود... چند سیلی محکم روی گونش زد که دستش توسط پدرش گرفته شد...

why?Donde viven las historias. Descúbrelo ahora