9.بخاطر بنگتن تحمل میکنم...

211 42 11
                                        

روزها مثل برق و باد میگذشت و رابطه ی سوکجین و هسو نزدیک تر و محکمتر میشد... اون دوتا هر روز باهم میگشتن و خوش میگذروندن... سوکجین خوشحال بود... یکیو پیدا کرده بود که میتونست درکش کنه... یکی که بهش تکیه کنه... یکی که از درداش براش حرف بزنی... یکی که سنگ صبورش باشه...

توی این سه سالی که اون دوتا باهم دوست بودن ، دوستیشون به شدت عمیق شده بود... هسو از زیر و بم و تار و پود زندگی سوکجین خبر داشت...

اون روز که سوکجین ماجرای زندگیشو برای هسو تعریف کرد دقیقن صد روز از دوستیشون گذشته بود...

بعد از تموم شدن حرفای سوکجین هسو به حرف اومد

+تو...تو چطور با وجود این همه سختی بازم طاقت آوردی سوکجین؟

_میدونی... من معتقدم هرکس چرایی زندگی رو درک کنه از پس چگونگیش هم برمیاد فقط باید دنبال یه دلیل بگردی که تورو به زندگی وصل کنه و اون میشه چرایی زندگیت و من اون چرایی رو پیدا کردم...

بعد از اون حرف سوکجین ، هسو به فکر فرو رفت... اون حرف تاثیر زیادی روی هسو گذاشت و باعث شد رابطه دوستیشون عمیق و عمیق تر بشه...

خب از اینا بگذریم... جین هشت سال در سکوت بدون فهمیدن خانوادش آرمی بود... حتی نمیتونست تصور کنه اگه خانواده مذهبی و متنفر از موسیقیش بفهمن اون فن دوآتیشه یه گروه کیپاپه چه عکس العملی نشون میدن...

خب ولی من به جمله ی خورشید هیچوقت پشت ابر نمیمونه اعتقاد دارم... حداقل بعد از این ماجرا اعتقاد پیدا کردم...

سوکجین در هیجده سالگیش و سال آخر دبیرستانش به سر میبرد... دوسال از دوستیش با هسو گذشته بود... هسو بخاطر سوکجین اون سال کنکور ثبت نام نکرد تا بتونه با سوکجین وارد کالج بشه... این یکی از نشانه های دوستی عمیقشونه مگه نه؟ ولی سوکجین هنوز معتقد بود هیچکس جای جونی هیونگش رو نمیگیره... حداقل تا به امروز این اعتقاد رو داشت...

بگذریم... سوکجین ذوق داشت... بخاطر کنسرت بنگتن... کنسرت پرمیشن تو دنس... به نظرش خیلی رویایی بود... حداقل برای جینی که اینطور بود... قبلنا همیشه موقع کنسرت ها میرفت پیش مینسو... ولی بعد از رفتن مینسو و دوستیش با هسو تایم های کنسرت رو پیش اون به سر میبرد...

ولی اون روز هسو نبود... چون با خانوادش رفته بودن مسافرت و جینی باید توی اتاقش کنسرت رو تماشا میکرد و خب... شما میتونید موقع کنسرت گروه محبوبتون جیغ و داد نکنید؟؟ جین خیلی سعی کرد تمام تلاشش رو کرد جیغ نزنه ولی وقتی بایساش(ویکوک) رو توی اون لباسا دید با اون تیپ خفن خب فاک نتونست جلوی خودشو بگیره... درحالی که کاملن فراموش کرده بود توی خونشونه و مامان و باباش فقط یک دیوار باهاش فاصله دارن با هیجان بالا پایین میپرید و جیغ میکشید که ناگهان در اتاقش باز شد و پدر و مادرش وحشت زده وارد اتاقش شدن و اینجوری شد که جین لو رفت... البته پدر و مادرش شناخت محدودی از بنگتن داشتن... خب اصلن انسانی پیدا میشه که بنگتن رو نشناسه؟ تاکید میکنم انسان...

why?Where stories live. Discover now