سوکجین کوچولو روز به روز بزرگتر و زیباتر میشد و شیطنتاش بیشتر...
حالا اون دیگه یه پسر کوچولوی خوشگل چهار ساله شده بود و خب کوچیک بودنش دلیلی بر شیطون نبودنش نبود... سوکجینی با وجود سن کمش خیلی شیرین زبون بود و از اذیت کردن دیگران مخصوصن خواهر کوچولوی یک سالش سورا لذت میبرد...
گاهی مثل گربه های وحشی گازش میگرفت و بعضی وقتا موهاشو میکشید یا اسباب بازیاشو ازش میگرفت ولی با این حال پدر و مادرش عاشقانه دوستش داشتن و بین اون و سورا فرق نمیذاشتن... چون سورا فرزند واقعیشون بود و سوکجین یه بچه ی پرورشگاهی و این موضوعی نبود که باعث بشه سورا رو بیشتر از سوکجین دوست داشته باشن...
سوکجین کوچولو مثل هر روز با مادرش و خواهر کوچیکش به پارک توی کوچشون رفته بودن...
سوکجین خواست مثل همیشه به سمت تاب وسیله مورد علاقش بره که متوجه پسربچه ای شد که روی صندلی نشسته بود و گریه میکرد...
به سمت پسر رفت و متعجب نگاهش کرد... تا حالا اون بچه رو اینجا ندیده بود
_هی تو تاده اومتی این محله؟ تا آلا ایندا نتیتمت
(هی تو تازه اومدی این محله؟ تاحالا اینجا ندیدمت)پسر بچه سرشو بلند کرد وبا چشمای اشکیش به سوکجین خیره شد...
سوکجین متعجب تر از قبل نگاهش کرد وگفت
_چی تده چلا دیه میتونی؟
(چی شده چرا گریه میکنی؟)پسربچه با بغضی که به گلوش فشار میاورد به زانوش اشاره کرد...
سوکجین با دیدن زخم روی زانوش لبخندی زد و از جیبش چسب زخم مخصوصشو که روش پنگوئن های صورتی بود در آورد و روی زخم پسرک چسبوند...
اگه مادرش این صحنه رو میدید باورش نمیشد این پسرش سوکجین باشه آخه مهربون بودن سوکجین مثل رسیدن خورشید و ماه به هم غیرممکن بود... سوکجین پسری بود که حتی بزرگتراش رو هم اذیت میکرد و توی محله همه بچه ها ازش حساب میبردن چون سوکجین هم دست بزنش خوب بود هم توی رئیس بودن وارد بود و ابهت و سیاست خاصی داشت...
جین اشکای پسر بچه روپاک کرد و گفت
_خب توچولو بدو ببینم اسمت تیه؟تند سالته؟ تونتون تداست؟
(خب کوچولو بگو ببینم اسمت چیه؟ چند سالته؟ خونتون کجاست؟)
پسر بچه که سوکجین فکر میکرد لاله چون تمام این مدت سکوت کرده بود به حرف اومد
+اسمم کیم جونگهیونه ، پنج سالمه ، خونمونم اونجاست...
و دقیقن به خونه کنار خونه ی سوکجین اشاره کرد...
سوکجین لبخند دندون نمایی زد
_منم کیم سوکجینم چهال سالمه، تونمونم تنال تونه سماست
(منم کیم سوکجینم چهار سالمه، خونمونم کنار خونه شماست)
جونگهیون لبخندی به روی سوکجین پاشید و سوکجین جوابشو با لبخند بزرگتری داد... ولی یهو لبخندش پاک شد و سرشو کنار گوش جونگهیون آورد و زمزمه کرد
_با من دوست شو...
جونگهیون تکون ریزی خورد و از سوکجین فاصله گرفت... به نظرش پسر رو به روش عجیب بود
قبل از اینکه جونگهیون چیزی بگه صدای مادر سوکجین که صداش میکرد بلند شد...
سوکجین همینجوری که به طرف مادرش میرفت روبه جونگهیون داد زد
_بعتن میبینمت هیونگ
(بعدن میبینمت هیونگ)
و برای جونگهیون دست تکون داد و دورتر شد...
اون روز سوکجین اولین دوست زندگیشو پیدا کرد... به خودش قول داد هیچوقت جونگهیون رومثل بچه های دیگه اذیت نکنه چون مهر اون پسر بدجور به دلش افتاده بود
*****************
سوکجین توی بغل پدربزرگش نشسته بود و درباره ی دوست جدیدش باهاش حرف میزد و جانگ هه با لبخند به شیرین زبونی های نوه عزیزش که روز به روز بیشتر شبیه مادرش میشد نگاه میکرد...دو هفته از دوستی سوکجین و جونگهیون گذشته بود و توی این مدت تموم بچه های محله فهمیده بودن جونگهیون چقدر برای سوکجین مهمه بخاطر همین جرعت اینکه تو بهش بگن نداشتن... درسته عجیبه که این همه از یه بچه ی چهارساله حساب ببرن ولی سوکجین هرکسی نبود... اگه بلاهایی که سوکجین شیطون سرشون آورد رو بشنوید بهشون حق میدید...
مصلن یه بار سوکجین خواهر کوچولوشو که تازه راه رفتن یاد گرفته بود رو با خودش به کوچه برد و یکی از بچه ها وقتی سوکجین هواسش نبود خواهرشو هول داد و نتیجش شد کشیده شدن موهاش و کبود شدن دستش توسط دندونای سوکجین... یا یک بار بدون اجازه توپ سوکجین رو برداشته بودن و خب خبر نداشتن مال سوکجینه ولی این حرفا به گوش اون کوچولوی شر بدهکار نبود و ماشین اسباب بازی مورد علاقه اون بچه رو شکوند... یه بار هم یکی از بچه ها اشتباهی به سوکجین خورده بود و باعث شده بود سوکجین بیفته و باید بگم تا یک ماه پاش توی گچ بود...و این همش نبود بچه ها از سوکجین زیاد زخم خورده بودن...
آخه کی باورش میشه پسر کوچولوی به این نازی و کیوتی انقدر شر و شیطون باشه؟ شما باورتون میشه؟
با صدای زنگ در سوکجین خوشحال از بغل پدربزرگش پایین پرید به سمت در پرواز کرد... اون منتظر جونگهیون بود که بیاد و باهم بازی کنن... این همه علاقه سوکجین به جونگهیون برای خانوادش عجیب بود... سوکجین انقدر به جونگهیون علاقه داشت که شب قبل سر اینکه میخواد فردا کل روز رو با هیونگش وقت بگذرونه دعوا کرده بود و خانوادش نمیدونستن از این که سوکجین دوست پیدا کرده خوشحال باشن یا از شدت وابستگی سوکجین با دوستش نگران بشن...
حتی سوکجین به خانوادش میگفت دلش میخواد تا آخر عمر با جونگهیون بمونه و حتی باهاش ازدواج کنه و واقعن این شدت از وابستگی توی دوهفته غیر قابل باور بود ... اونم نه هرکسی... سوکجین.
____________________________اینم پارت سوم:)امیدوارم دوستش داشته باشین
انقدر خوشحال میشم میبینم کسایی هستن که بوکمو دنبال میکنن بخاطر همین دلم میخواد هر روز یه پارت بنویسم
ممنون از ووت های قشنگتون آنجلا:)
بوس بای❤️

ВИ ЧИТАЄТЕ
why?
Фанфікиیه ریل لایف از زندگی خودم در قالب داستان من معتقدم درون گراها هم یه جایی کم میارن و دلشون میخواد از خودشون و زندگیشون برای دیگران حرف بزنن من الان دقیقن توی همون نقطم؟ ___________________________________ +تو...تو چطور با وجود این همه سختی بازم طاقت...