بعد از ظهر جمعه بود و با خیال راحت توی تختش خوابیده بود... سه روز از دیدن جونگکوک و تهیونگ میگذشت...
با تکون های شدید دستی چشماش رو باز کرد و با هسو که با قیافه ی وحشت زده بهش خیره شده بود رو به رو شد...
روی تخت نشست و با تعجب بهش نگاه کرد
_چیشده؟ قیافت چرا اینجوریه؟
هسو با استرس گفت
+اگه توهم بفهمی چی شده مثل من میشی...
و بعد گوشیش رو سمتش گرفت...با دیدن صفحه گوشی چشماش گرد شد... با بهت همینجوری بهش خیره بود... با تکون های دست هسو به خودش اومد...
_ای...این...این چیه هسو؟ این منم؟
+معلومه تویی احمق جون درسته زیاد واضح نیست ولی من و تو که میدونیم این تویی...
دوباره به عکس خیره شد... یه نفر اون شبی که رفته بود تا خسارتشو از جونگکوک بگیره ازشون عکس انداخته بود... دقیقن موقعیتی که جین با فاصله کمی از جونگکوک و تهیونگ وایساده بود و میخواست پول رو از دست جونگکوک بگیره... ولی عکاس جوری عکس گرفته بود انگار کوک دستشو گرفته... و تمام ماجرا این نبود...باید بگم تهیونگ جوری بهش خیره شده بود که انگار جین تنها موجود رو زمینه... با اینکه صورت جین اونقدرا پیدا نبود ولی صورت تهیونگ و جونگکوک توی عکس کاملن واضح افتاده بود... و در کمال بدبختی عکس توی کل فضای مجازی پخش شده بود و همه درمورد اینکه جین کیه و چه رابطه ای با تهکوک داره بحث میکردن...
کلافه دستی توی موهای خوش رنگش کشید...
_این کی پخش شده؟
+یک ساعت پیش...
با بدبختی روی تخت نشست و سرش رو بین دستاش گرفت... حالا باید چیکار میکرد؟
صدای زنگ گوشیش بلند شد و از روی میز برشداشت... با دیدن شماره جونگکوک سریع جواب داد...
_الو...
+سوکجین شی... باید ببینمت
چند ثانیه مکث کرد
_د...در مورد اون عکس پخش شده؟
صدای جدیش توی گوش جین پیچید
+آره... منیجرم رو میفرستم تا بیاد دنبالت... آدرست رو پیامک کن
و بعد بدون اینکه اجازه حرف زدن به جین بده گوشی رو قطع کرد...
چنگی به موهاش زد... آدرس رو برای جونگکوک فرستاد و کلافه از جاش بلند شد تا آماده بشه...
+هی، چی گفت؟
برای هسو تعریف کرد که سریع گفت
+منم میام...
جین شونه ای بالا انداخت و به سمت دست شویی رفت و بعد از انجام عملایت و شستن دست و صورتش اومد بیرون... وقتی برگشت هسو توی اتاق نبود... از توی کمد یه شلوار جین زاپ دار مشکی با هودی نازک آبی روشن بیرون آورد و پوشید... جلوی آینه رفت و موهاشو که دیروز رنگ کرده بود(سفید) مرتب کرد... کمی ادکلن و برق لب زد... با برداشتن گوشیش نگاه آخری توی آینه انداخت و از اتاق زد بیرون... چند وقتی بود نرفته بودن رالی باید حتمن بعد از حل این موضوع یه سر میزدن... از پله ها پایین رفت که هسو رو آماده جلوی در دید... با پوشیدن کتونی های مشکیش از خونه زدن بیرون... ماشین سیاه رنگ و مدل بالایی جلوی در پارک شده بود... راننده با دیدنشون از ماشین پیاده شد و به سمتشون اومد
VOCÊ ESTÁ LENDO
why?
Fanficیه ریل لایف از زندگی خودم در قالب داستان من معتقدم درون گراها هم یه جایی کم میارن و دلشون میخواد از خودشون و زندگیشون برای دیگران حرف بزنن من الان دقیقن توی همون نقطم؟ ___________________________________ +تو...تو چطور با وجود این همه سختی بازم طاقت...
