8.میتونیم باهم دوست باشیم...

179 46 0
                                    

اون روز از اون روزا بود که وقتی دلت میگیره حتی آسمون هم متوجهش میشه و باهات همدردی میکنه...

ابر های تیره جلوی پرتو های طلایی رنگ خورشید رو گرفته بودن و فضای دلگیری رو به شهر داده بودن...

سوکجین درحالی که با هندزفری توی گوشش آهنگ غمگینی گوش میداد توی پیاده رو قدم میزد... بی هدف... مقصدی نداشت فقط دلش میخواست برای آروم شدن هیاهوی توی دلش یکم راه بره... دلش تنگ بود... برای هیونگی که شش سال از نبودش میگذشت... برای پدربزرگی که دیگه نداشت... برای پدر و مادر و خواهری که ندیده بود... برای مینسویی که یک ماه پیش مهاجرت کرد انگلستان...

درسته... مینسو شش سال تمام کنار سوکجین بود... با اینکه فاصله سنی نسبتن زیادی داشتن ولی خیلی خوب باهم مچ شده بودن... ولی مینسو بلند پرواز بود... دلش میخواشت خارج درس بخونه و پیشرفت کنه... سوکجین به این فکر کرد مگه همینجا نمیتونست پیشرفت کنه؟ ولی دیگه گذشته بود... حالا مینسو رفته بود و سوکجین بازم تنها شده بود... با اعماق قلب کوچولوش احساس تنهایی میکرد... فکر میکرد کاش یکی بیاد توی زندگیش و برای همیشه بمونه... این تنها آرزوی سوکجین هیفده ساله بود... توی این سالها توی مدرسه دوستای زیادی پیدا کرد... ولی هیچ کدوم موندنی نبودن... سوکجین گوشه گیر بود و بچه های توی سن اون دنبال سرکشی و شلوغ بازی بودن... برخلاف سوکجین... خب میشه یه استثنا وجود داشته باشه مگه نه...

تمام این یک ماه هر روز عصر از خونه میزد بیرون و برای چند ساعت توی افکارش غرق میشد و قدم میزد...

یک هفته از سال تحصیلی جدید میگذشت و سوکجین وارد سال اول دبیرستان شده بود... از بچگی عاشق موسیقی بود... دوست داتش بنوازه و آهنک بسازه... دوست داشت بخونه و رقص یادبگیره... با اینکه خانوادش مخالف موسیقی بودن از رویاش دست برنداشت... خانوادش جزو قشر مذهبی کره بودن و این اوج بدشانسی جین بود... چون خانواده های مذهبی کره یجورایی خیلی کم و محدودن...

برعکس سوکجین، جونگهیون عاشق نقاشی و هنر بود... انواع کلاس های هنری رو میرفت و سوکجین رو هم مجبور به همراهی میکرد...

چند ماه پیش که سوکجین باید انتخاب رشته میکرد با مخالفت شدید خانوادش برای خوندن رشته موسیقی مواجه شد... سوکجین به هر دری زد تا راضیشون کنه ولی خب نشد... بخاطر همین علاقه جونی هیونگش رو درپیش گرفت و رشته گرافیک رو انتخاب کرد... و الان هم یه هفته بود که داشت توی این رشته درس میخوند...

سوکجین غرق در افکارش بی خبر از دور و برش داشت قدم میزد که با صدای بوق شدیدی کنار پاش سرش رو بلند کرد... یه موتور دقیقن کنار پاش ترمز کرده بود... هنزفری رو دراورد و با دقت به موتور سوار نگاه کرد... موتور سوار کلاه کاست رو از سرش برداشت و ابرو های سوکجین با دیدنش بالا پرید... اون یه دختر بود؟

why?Donde viven las historias. Descúbrelo ahora