28.این اعترافه یا جنگ جهانی سوم...

145 42 66
                                        

با نگرانی که بخاطر دیر رسیدن آزارش میداد با دندوناش به جون لبای گیلاسیش افتاده بود تا حدی که میتونست مزه خون رو توی دهنش حس کنه...
با باز شدن مسیر سریع از بین ماشین ها سبقت گرفت و به سرعت به سمت آدرسی که جونگکوک داده بود حرکت کرد... با خودش فکر کرد آخه این وقت شب چیکار میتونه باهاش داشته باشه... سرش رو تکون داد تا مغزش از افکار هیچ و پوچش خالی بشه و هواسش رو به رانندگیش داد...

با رسیدن به آدرس ماشینش رو گوشه ای پارک کرد و پیاده شد... به اطراف نگاه کرد... اینجا همونجایی بود که برای اولین بار تهیونگ و برای دومین بار جونگکوک رو از نزدیک دیده بود... همونجایی که ازشون عکس گرفتن و باعث شد الان توی این نقطه ایستاده باشه...

لبخند کمرنگی از یادآوری خاطرات زد و به سمتی که میدونست جونگکوک اونجاست حرکت کرد... و درست فکر کرده بود... جونگکوک دقیقن همون جای قبلی منتظرش ایستاده بود... با دیدنش به سمتش رفت‌...

_من اومدم هیونگی...

جونگکوک با شنیدن صدای روح نواز جینش به سمتش برگشت و با دیدن لپ های سرخ و گل انداختش و چشمای درشت آبدارش لبخند پرنگی مهمون لبای باریکش شد...

+دیر کردی نعنا...

جین لبش رو گاز گرفت و شرمنده  گفت

_ببخشید ترافیک بود...

جونگکوک نفهمید جین چی گفت... چون تمام هواسش به لب هایی بود که زیر دندوناش به بازی گرفته شده بودن... چند قدم فاصله ای که با جین داشت رو پر کرد و دقیقن رو به روش با فاصله نیم متری ایستاد... دستش رو بلند کرد و لب های جین رو از حصار دندون های بی رحمش بیرون آورد...

+گازشون نگیر نعنا...

جین که تا اون لحظه مثل مسخ شده ها به جونگکوک نگاه میکرد با شنیدن صداش به خودش لرزید و یک قدم عقب رفت... با صدایی که سعی میکرد از لرزشش کم کنه به حرف اومد...

_چ...چرا گفتی این وقت شب بیام اینجا؟

جونگکوک‌ لبخند پر استرسی زد و دست جین رو کشید و با فاصله روی صندلی ها نشستن...

+خب راس...راستش میخواستم درمورد موضوعی باهات صحبت کنم...

لب هاش رو با زبونش خیس کرد و ادامه داد...

+میخوام تا آخر حرفام خوب گوش‌ کنی و بین حرفام نپری چون تمرکزم رو از دست میدم ، باشه... و اینکه مجبور نیستی همون موقع جواب بدی...

چندتا نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط بشه...

+همه چیز از اون روز بارونی توی بوسان شروع شد... پسری که نزدیک بود با ماشینم زیرش کنم با یک‌ نگاه فهمید یه شخص معروفم و به جای جنگ و دعوا و سو استفاده از موقعیتش آبروم رو خرید و به دادم رسید... صورتش مثل فرشته ها بود جوری که‌ دلم میخواست ساعت ها بشینم و بهش خیره بشم... حتی وقتی به سئول برگشتم تموم فکر و ذکرم اون پسر بود و دلم میخواست بازم ببینمش تا اینکه منیجرم بهم زنگ زد و گفت اومده سئول و نتونسته خسارت رو بهش بده پس تصمیم گرفتم خودم برم و پول رو بهش بدم اینجوری میتونستم یک بار دیگه ببینمش... ماجرا رو برای تهیونگ تعریف کردم و اون هم علاقه مند شد اون پسر رو ببینه... وقتی به اینجا اومدیم تا پول رو بهش بدیم ، وقتی که اومد میتونستم بفهمم تهیونگی که کنارم وایساده حتی نفس هم نمیکشه... قشنگ محو‌ اون‌ پسر شده بود... و چیزی که عجیب تر بود حس حسادتی بود که تو قلبم حس میکردم و نمیدونستم علتش چیه... بعد از اون روز وقتی اون عکس پخش شد باید ناراحت میشدم ولی در کمال تعجب خیلی هم خوشحال بودم که دوباره میتونم ببینمش... وقتی عضو گروهمون شد انگار رو ابرا راه میرفتم... برای خودمم این رفتارام عجیب بود و اصلن نمیفهمیدم معنیش چیه... حالا که بهش فکر‌ میکنم میشد اسمش رو گذاشت علاقه... من داشتم کم کم به اون پسر وابسته میشدم... این حس برام ترسناک و در عین حال شیرین بود... فکر میکنم از اون روز شروع شد... روزی که رفت جِجو... اون دو هفته متوجه شدم عاشق شدم... عاشق یک پسر... این برام ترسناک بود... اگه بقیه میفهمیدن چی؟ اگه بخاطر علاقه ی من گروه توی دردسر میفتاد چی؟ اگه ردم میکرد چی؟ هنوز این چیزا برام ترسناک بود پس تصمیم گرفتم سکوت کنم... ولی رفتنش به پاریس روی کل افکاری که تا اون موقع داشتم خط قرمزی کشید و باعث شد تموم فکر های پوچم رو‌ بریزم‌ دور و تصمیم بگیرم وقتی برگشت بهش اعتراف کنم و بگم که چقدر عاشقشم... ولی میخواستم این اعتراف خاص باشه پس تصمیم گرفتم براش یه آهنگ بنویسم... وقتی شنیدم عاشق رقص باله شده از یکی از دوستای قدیمیم که باله کار میکرد خواستم بیاد کره و از شانس خوبم دقیقن توی آکادمی بود که اون رفته بود... پس میتونستم هم ازش آمار بگیرم و هم بخوام برای آهنگم رقص باله طراحی کنه...
روزی که شنیدم گم شده انگار قلبمم باهاش گم شده بود... اون دو هفته برام از جهنمم بدتر بود و میخواستم بیدار بشم بفهمم همه اینا خواب بوده و اون هنوز کنارمه... پیدا شدنش ، افسردگیش برای دوری از تهیونگ تموم اینا توی چشم به هم زدنی گذشت و من بودم که تمام این مدت کنارش بودم و وقتی میدیدم کنار من خوشحاله انگار دنیا رو بهم دادن... با تصادف تهیونگ و بد شدن وضعیت قلبش ، قلب منم شکست... اگه براش قلب پیدا نمیشد قسم میخورم قلب خودم رو بهش میدادم تا فرشته کوچولوم‌ بتونه بیشتر زندگی کنه...وقتی بهوش اومد میترسیدم برم دیدنش... تصمیم گرفتم تا مرخص شدنش روی آهنگم کار کنم و بلاخره تمومش کردم و اونم مرخص شد و الان هم اینجاست کنارم...

why?Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang