یکی از چیزایی که جین توی کلاس های فوق العاده یونگی هیونگ یاد گرفته بود جدا کردن زندگی کاریش با زندگی شخصیش بود...
جین در کنار کارش از تفریحات محبوبش هم لذت میبرد... البته با کمی محافظه کاری... تفریح مورد علاقه جین شرکت توی مسابقات رالی و مست کردن توی بار بود... اون هنوزم این تفریحاتشو انجام میداد ولی با محدودیت بیشتر... مصلن اون رالی میرفت ولی فقط برای سرگرمی و تفریح... بخاطر معروف شدنش توی مسابقات شرکت نمیکرد... یا اینکه توی خوابگاه با اعضای گروهش یا توی خونه خودش با هسو مست میکرد... البته اینجوری نبود که قانون شکنی نکنه ، نه... جین دور از چشم بقیه هرکاری دوست داشت انجام میداد... حداقل فکر میکرد بقیه نمیفهمن... نمیدونست که دوتا استاکر (تهکوک) داره که بیس چاری دنبالشن و از دور هواشو دارن...
خلاصه که چند ماه گذشته بود و جین دلش حسابی برای خانوادش تنگ شده بود ولی میترسید باهاشون رو به رو بشه... افکار چرت و پرت روی مغزش بپر بپر میکردن و تار های عصبیشو به بازی میگرفتن... میترسید اگه بره پیش خانوادش از خونه بیرونش کنن... یا اصلن راهش ندن... یا کتکش بزنن و بگن دیگه پسر اونا نیست... بگن بره هرجا که تا الان بوده... ولی خانوادش انقدرا بد نبودن دیگه ، نه؟
بلاخره دلتنگی بر ترسش غلبه کرد و به سمت اتاق بنگ پی دی نیم حرکت کرد...
دوتا تقه به در زد و با شنیدن بفرمایید از حنجره زخیم پی دی نیم ، وارد اتاق شد...=چیزی شده سوکجین؟
_میخواستم بپرسم اگه میشه بگذارید دو روز برم بوسان دیدن خانوادم... دلم براشون تنگ شده...
پی دی نیم عینکشو از روی چشماش برداشت و با لبخند کم رنگی به جین نگاه کرد
=اتفاقن جیمین و جونگکوک هم قراره برن بوسان دیدن خانوادشون... پس تو هم همراهشون برو
جین لبخند گنده ای زد و بعد از تشکر از پی دی نیم راهی خونش که کمپانی براش مُهَیا کرده بود شد تا وسایلشو جمع کنه... توی راه به هسو هم پیام داد که همراهش بیاد بوسان و اونم بدون چون و چرا قبول کرد...
مشغول بستن زیپ ساکش بود که صدای گوشیش بلند شد... با دیدن اسم موچی هیونگ روی صفحه با لبخند جواب داد
_جانم هیونگ
ولی بجای صدای جیمین ، صدای بم جونگکوک بود که توی گوشش پیچید
+کجایی نعنا
نعنا لقبی بود که جونگکوک توی این چند ماه باهاش جین رو صدا میزد... به گفته خودش چون عاشق بوی نعنا بود و بنظرش جین هم این بو رو میداد اینجوری صداش میزد... لبخند جین با شنیدن صدای جونگکوک بزرگتر از قبل روی لبای گیلاسیش جا خوش کرد...
_خونم هیونگی ، تازه جمع کردن چمدونمو تموم کردم...
+اوکی منتظر باش با جیمین و تهیونگ میایم دنبالت...
![](https://img.wattpad.com/cover/315013699-288-k976965.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
why?
Fanficیه ریل لایف از زندگی خودم در قالب داستان من معتقدم درون گراها هم یه جایی کم میارن و دلشون میخواد از خودشون و زندگیشون برای دیگران حرف بزنن من الان دقیقن توی همون نقطم؟ ___________________________________ +تو...تو چطور با وجود این همه سختی بازم طاقت...