چند روز گذشته بود؟ یکم به مغزش فشار آورد... یه هفته و چهار روزم اونطرف میشه یازده روز... آره... یازده روز از روزی که اومده بود پاریس گذشته بود... توی هفته اول که گفتم چیکار کرد ، فقط جیمین رو با غرهاش کلافه میکرد و در کنارش به تمرینات رقصش میرسید... فکر میکرد هر روز که بگذره هیونگیاش بیشتر پی گیرش میشن ولی خب انگار برای اون برعکس بود چون توی این چهار روز فقط یک بار با هیونگیاش تماس گرفت... دقت کنید جین تماس گرفت چون هیونگیاش حتی دیگه بهش زنگ هم نمیزدن... حس غم کل وجودش رو در بر گرفته بود... حتی اون پیام های عاشقانه ای که هرشب سر ساعت دوازده براش فرستاده میشد و کمی باعث خوشحالیش میشد هم قطع شده بود... بعد از آخرین تماسش به هیونگیاش که دوروز پیش بود تصمیم گرفته بود دیگه بهشون زنگ نزنه و فقط به تماس های جیمین و حرف زدن درموردشون اکتفا کنه...
اهی کشید و شات الکل سبکش رو یه نفس سر کشید و از طعم تلخش صورتش توی هم رفت... شات رو روی میز بار کوبید و به بارمن اشاره کرد باز براش پرش کنه...
خب جین از اون دو دفعه که مست شده بود حسابی درس گرفته بود پس فقط به الکل سبک اونم فقط چند شات راضی بود... خوشحال بود که جنبه الکل خوردنش بالاست و نگران این نبود که با همچین الکل سبکی مست بشه چون فاک اگه مست میشد ایندفعه جدی بفاک میرفت چون کسی نبود نجاتش بده و خودش هم شاید میتونست فقط از پس یک نفر بر بیاد...
با صدای زنگ گوشیش بهش خیره شد... با دیدن اسم موچی هیونگ تماس رو وصل کرد
_جانم هیونگ
•چه عجب یه بار زنگ زدم شروع نکردی غر زدن و گوشامو بفاک بدی...
جین اهی کشید...
_امروزم زنگ نزدن هیونگ...
جیمین لب گزید...
•جین هی میخوام بگم هنوز دو هفته هم نشده ولی خودمم کم کم دارم امیدمو از دست میدم... او دوتا عجوزه چطور جرعت کردن با احساسات گیلاس شیرین من بازی کنن و خیلی راحت بشینن توی استادیومشون حتی دختر...
به اینجای حرفش که رسید سکوت کرد... کف دستشو محکم به پیشونیش کوبید... گند زده بود...
جین با شک پرسید
_دختر چی هیونگ؟
قبل از اینکه جیمین جواب بده باز ادامه داد
_بهم دروغ نگو هیونگ من حق دارم بدونم
جیمین دستی به صورتش کشید و کلافه به حرف اومد...
•چند روزه یه دختره هست هی میره توی استادیوم جونگکوک... نمیخوام قضاوت کنم از توهم میخوام الکی شلوغش نکنی چون من هنوز نمیدونم اون دختر برای چی میره اونجا... حتی از جونگکوک هم پرسیدم ولی جوابمو نداد... تهیونگ هم که اصلن پیداش نیست رسمن خودشو توی استادیوم حبس کرده حتی آب و غذا هم منیجر براش میبره...
YOU ARE READING
why?
Fanfictionیه ریل لایف از زندگی خودم در قالب داستان من معتقدم درون گراها هم یه جایی کم میارن و دلشون میخواد از خودشون و زندگیشون برای دیگران حرف بزنن من الان دقیقن توی همون نقطم؟ ___________________________________ +تو...تو چطور با وجود این همه سختی بازم طاقت...