خب امروز میخوایم درمورد ترس های سوکجین حرف بزنیم...
سوکجین از سه تاچیز خیلی میترسه میشه گفت فوبیا داره... اول جاهای سر بسته... چون وقتی پنج ساله بود پسر عموش به مدت یک ساعت اون رو توی کمد دیواری حبس کرده بود و جین کوچولو از اون به بعد از جاهای سر بسته وحشت داشت...
دوم پروانه ها... جینی عاشق حیووناست خیلی خیلی زیاد... دوازده سالش که بود توی فصل سرد زمستون یه پروانه یخ زده رو روی زمین دید و دلش به حال اون کوچولوی قشنگ سوخت و با دوتا انگشتش بال هاش رو گرفت و به سمت خونشون برد... ولی توی راه بال های پروانه بخاطر انگشت های گرم جینی گرم شده بود و میخواست بال هاش رو باز کنه و خب فاک... جین اون لحظه بدترین حس دنیارو تجربه کرده بود... کشیده شدن بال پروانه به انگشتش... شاید برای بقیه چیزی نبود ولی از اون روز به بعد جین ترس عجیبی نسبت به پروانه ها داشت... جوری که پروانه میدید روی زمین مینشست و گوشاش رو با دستاش میپوشوند و چشماش رو روی هم فشار میداد و جیغ میکشید ...
و اما سومین و آخرین ترس جین... خب این یکم ماجراش طولانیه... ترس از استخر...
جینی و جونی هیونگش میخواستن قبل از شروع امتحانات آخر سال کلاس هفتمشون به استخر برن و حسابی خوش بگذرونن... درست دوروز قبل از شروع امتحاناتشون این قرار رو گذاشتن یعنی فردا...مادر جین چون تازه زایمان کرده بود(یه پسر کوچولو فسقلی به اسم سوبین)نمیتونست همراهشون بره... بقیه هم تایمشون پر بود پس باید تنها میرفتن...
جین خیلی هیجان داشت و خوشحال بود تاحالا دفعات زیادی با هیونگش به استخر رفته بودن ولی هربار برای جین تازگی خاصی داشت... جین عاشق شنا کردن بود و حتی با هیونگش به صورت حرفه ای کلاس رفته بودن...
ولی ایندفعه با دفعات قبل یکم فرق میکرد... جونی هیونگش نگران بود... سعی داشت جینی رو برای رفتن به استخر منصرف کنه ولی جین از جبهه ی خودش پایین نمیومد و با اسرار به هیونگش که بیا بریم خوش میگذره خواهش میکنم هیونگی بخاطر جینی و شیرین زبونی های دیگه هیونگش رو راضی کرده بود ولی جونگهیون هنوز ته دلش دلشوره داشت ولی سعی میکرد به حسش پر و بال نده...
خیلی زود روز موعود فرا رسید جین از صبحش هیجان زیادی داشت و زودتر از هر روز از خواب بیدار شده بود و خودش رو سرگرم میکرد تا زمان زودتر بگذره...
ناهار سبکی خورد در حدی که فقط ته دلش رو بگیره و با سرعت کولش رو برداشت و به سمت خونه ی هیونگش دوید تا باهم به استخر برن...
با ورودشون به استخر جین سریع توی قسمت کم عمق رفت و با ذوق بالا پایین پرید... جونگهیون با لبخند به سمت جین رفت و آروم وارد آب شد... جین با ذوق دور جونگهیون شنا میکرد و گاهی به سمت هم آب میپاشیدن...
نیم ساعت از بازی کردنشون گذشته بود... چون سیستم تهویه روشن بود برای اینکه صداشون به هم برسه مجبور بودن داد بزنن...
ESTÁS LEYENDO
why?
Fanfictionیه ریل لایف از زندگی خودم در قالب داستان من معتقدم درون گراها هم یه جایی کم میارن و دلشون میخواد از خودشون و زندگیشون برای دیگران حرف بزنن من الان دقیقن توی همون نقطم؟ ___________________________________ +تو...تو چطور با وجود این همه سختی بازم طاقت...
