15.شیپ شیپ...

174 41 10
                                    

دو ماه از عضویت سوکجین توی بنگتن میگذشت...توی این یک ماه همه به حضور جین عادت کرده بودن... البته هنوز کسایی بودن که با سوکجین مخالف بودن ولی بخاطر آموزش های یونگی هیونگ توی این دو ماه جین همه ی هیت هارو به تخم چپش میگرفت... جین در طی این مدت هر روز تمرین میکرد... تمام تلاشش رو میکرد تا بتونه در حد بقیه اعضا عالی باشه... اون هر روز با جیمین هیونگ و هوپی هیونگ میرقصید، با نامجون هیونگ رپ تمرین میکرد ، با جونگکوکی و تهیونگی وکال کار میکرد و با یونگی هیونگ آهنگسازی...و از اون جایی که جین حسابی با استعداد بود و سریع چیزارو یاد میگرفت تونسته بود توی این دو ماه به طرز چشم گیری پیشرفت کنه... البته یه سری کلاس های فوق العاده هم با یونگی هیونگ داشت که یکی از نتایجش همین به تخم چپش گرفتن هیتاست...

از اینا بگذریم امروز اولین کنسرتیه که جین درش حضور داره و الانم از شدت استرس هر پنج دقیقه یک بار میپره تو دست شویی... حتی بغل های تهیونگ و حرف های آرامشبخش جونگکوک و حمایت بقیه اعضا هم باعث کمتر شدن استرسش نشده بود...

بی حال روی مبل نشسته بود و خودش رو نگهداشته بود تا دوباره به سمت دست شویی حمله ور نشه... ترس و دلهره زره زره مثل موریانه مغزش رو میخورد و جین نمیدونست چطوری از شرش خلاص بشه...
توی افکار مسخره ای که مغزشو به بازی گرفته بود غرق شده بود که دست گرمی سرمای دستش رو‌ نوازش کرد...
سرش رو که بالا آورد با اخم محو یونگی هیونگ مواجه شد...

+مشکل چیه جینا؟

جین نفسشو محکم بیرون داد... سعی کرد به افکارش سر و سامون بده تا زبونش کلمات مناسبی رو ادا کنه...

_میترسم... میترسم اجرا رو خراب کنم... میترسم یه بخش از رقص رو اشتباه انجام بدم... میترسم آرمی ها دوستم نداشته باشن... میترسم هیونگ

کم مونده بود بغضی که توی گلوش چادر زده بود و انگار قست بیرون رفتن هم نداشت بشکنه... توی چشماش اشک جمع شده بود و گونه هاش از شدت فشاری که روش بود سرخ سرخ شده بود... ولی یهو فاک... اگه با چشمای خودم نمیدیدم قطعن باورم نمیشد...

جین به خودش که اومد فهمید تو بغل یونگی هیونگشه... انتظار همچین حرکتی رو از هیونگ همیشه جدیش که خیلی کم لبخند رو لبش میدید ، نداشت... تازه این تموم ماجرا نبود... با درآغوش گرفته شدن جین توسط یونگی هیونگ همه اعضا به سمتشون اومدن و جین رو در آغوش گرفتن...
حالا جین بود که توی بغل شش تا پسر اسیر شده بود و خب قطعن از این موضوع ناراضی نبود...
توی حس خوبش غرق بود که بار دیگه صدای یونگی هیونگ افکارش رو در آغوش کشید

+جینی... همه ممکنه اشتباه بکنن... حتی خود من هم بعضی وقتا اشتباه میکنم... بعدشم چرا برای اتفاقی که هنوز نیفتاده و معلوم نیست قراره بیفته یا نه خودت رو اذیت میکنی... ما یه گروهیم که به هم دیگه کمک میکنیم اگه اتفاقی هم بیفته ما شش نفر اونجاییم که از تو حمایت کنیم جین... پس لازم نیست انقدر به دلت ترس راه بدی...

why?Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang