مثل همیشه با شنیدن صدای زنگ شروع به جمع کردن وسایلاش کرد. با مطمئن شدن از برداشتن همه وسایلاش و راحت شدن خیالش بابت اینکه دیگه قرار نیست این دفعه مامانش به خاطر سر به هوایی و شلختگی دعواش کنه لبخندی زد و به طرف در خروجی مهد کودک رفت.
با رسیدن به دم در متوجه قامت کوچولویی شد که از پشت سر هم بی اندازه کیوت و بامزه بود.
با نزدیک شدن به اون کوچولو تونست صدای حرف زدنش رو با خودش بشنوه.
+پس ماما کجاست؟ چلا مامان سویی نیومده دنبالش ؟
آروم به پسرک نزدیک شد و سعی کرد با صدا کردنش توجهش رو جلب کنه.
_سویااااا. چیشده؟
کیونگسو با همون چهره ناراحت و چشمای خیس و لب های آویزون کیوتش به طرف دوستش چرخید.
+جونگینینیییی، مامان سویی نیومده دنبالش. نکنه سوییو فلاموش کده؟
جونگین که دید دوست کوچولوش هر آن ممکنه بزنه زیر گریه سریع بدن کوچیکشو در آغوش گرفت و سعی کرد دلداریش بده. اون کوچولو همیشه از تنها موندن میترسید.
_سو؟ نگران نباش کیوتی حتما تو ترافیک گیر کرده. مطمئنم زودی میرسه. منم قول میدم تا اون موقع پیشت بمونم.
جونگین و کیونگسو دوستای صمیمی مهد کودک همدیگه بودن. جونگین از چهار سالگیش به این مهد میومد. مهد کودک جذابیت آنچنانی براش نداشت. درست تا همین امسال. دقیقا از زمانی که یه پسر کوچولوی کیوت چهارساله با کیف کوچولوی پنگوئنیش دست در دست خانم مربی وارد کلاسشون شد و دل جونگینی رو با خودش برد. و دقیقا از زمانی که اون کوچولو به خاطر اینکه یکی از بچه ها تو بازی حولش داد و محکم زمین خورد جونگین متوجه شد اشکهای اون عروسک متحرک قلب کوچولوی شیش سالش رو بدرد میاره. پس وقتی جلو رفت و بهش کمک کرد و پیش خانم مربی رفتن تا پای زخمیش رو مداوا کنن و اون کیوتی با یه لبخند قلبی شکل به طرفش چرخید با اون صدای عسلیش خطاب به جونگین گفت:《 جونگینینی سویی ازت خلی ممنون که کمکش کلدی》 و دوباره خندید. همون موقع جونگین فهمید چقدر به دیدن اون لبخند نیازمنده. پس به خودش قول داد همیشه از اون عروسک کوچولوی عسلی مراقبت کنه.
با شنیدن صدای مادرش لحظه ای از کیونگسو دور شد و به طرف مادرش چرخید.
×جونگین عزیزم، بیا بریم خونه.
_ مامانی، مامانی، لطفاااا میشه منتظر بمونیم تا مامان سو هم بیاد دنبالش بعد بریم؟ سو از تنهایی میترسه. دلم نمیخواد تنهاش بذارم. لطفااااااا.
خب، نارا هیچ وقت، تاکید میکنم هیچ وقت توان نه گفتن به اون نگاه مظلوم و لبهای نینی گونه پسرکش رو نداشت.
×باشه عزیزم. مشکلی نیست.
تقریبا یک ساعت از زمان تعطیلی مهد میگذشت و همچنان خبری از مادر کیونگ نبود. در حالی که همه بچه ها رفته بودن.
سو نا امید از اومدن مادرش سرش رو پایین انداخته بود و با لب های آویزون با سنگ ریزه های زیر پاش بازی بازی میکرد و از اون طرف جونگین مدام نگران نگاه به دوست عزیزش میکرد.
*سووووو؟ پسرم.
با شنیدن اون صدای آشنا هر سه نفر به طرف زنی که نفس نفس زنان و آشفته خم شده بود و دست روی زانوهاش گذاشته بود تا نفسی تازه کنه برگشتند.
کیونگ با دیدن مادرش به طرفش دوید و خودش رو محکم در آغوشش انداخت.
زن بعد از چک کردن پسرک و مطمئن شدن از صحت حالش به طرف مادر و پسری که با لبخند نگاهشون میکردن چرخید.*نارا شیییی من واقعا شرمندم. ماشینم توی راه پنچر شد و کلی معطلم کردم اخرم محبور شدم همونجا رهاش کنم تا دیر تر از این نشه. من واقعا عذر میخوام که معطل ما شدین. واقعا ممنونم که پسرمو تنها نذاشتین.
×ما که کاری نکردیم. جونگین دوست نداشت دوستش رو تنها بذاره پس ما هم کنار سو کوچولو موندیم.
زن لبخندی زد با صورت متشکر رو به جونگین کرد.
*جونگیناااا من واقعا ازت ممنونم که همیشه مراقب سو کوچولوی من هستی.
و دستش رو بین موهای پسرک برد و نوازشش کرد.♡♡◇♡♡◇♡♡◇♡♡◇♡♡◇♡♡◇♡
با لبخندی دستی روی قاب عکس کشید و اون رو به جای قبلش روی دیوار یین عکسهای دیگه برگردوند.
با حس کردن پیچیده شدن دستهایی دور شکمش و تفسهایی که به گردنش برخورد میکرد و غلغلکش میداد ریز خندید .
_چی باعث شده نیم ساعت تمام عروسک عسلی من به اون قاب عکس خیره بشه؟
+هیچی. فقط یاد بچگیمون افتادم. کی فکرشو میکرد جونگینینی که تو بچگی با وجود اینکه فقط دو سال از من بزرگ تر بود ولی قهرمان من شده بود یک روزی بشه مرد من؟
_کی فکرشو میکرد اون عروسک متحرک و کیوت کوچولوی عسلی که هم پوستش مثل عسل، هم صداش به شیرینی عسل، هم کل وجودش عین عسل شیرین و دلنشین یک روز میشه تمام زندگی جونگینینی؟
+جونگینینی، میدونی سویی چقدر عاشقته دیگه؟
_عروسک عسلی من میدونه جونگینینی براش میمیره دیگه؟
YOU ARE READING
Scenario Book (Kyunsoo Couple)
Short Storyاینجا قراره یه بوک باشه از سناریو هایی با کاپل های کیونگسو امیدوارم از خوندنشون لذت ببرید.