با شنیدن صدای در اجازه ورود به اتاق رو داد.
به رسم عادت هر روز صبحش درست روی صندلی که کنار پنجره اتاقش قرار داشت منتظر نشسته بود تا خدمتکار قهوه مورد علاقش رو بیاره.
علاقه زیادش به صرف قهوه اونم صبح زود پشت پنجره اتاقش که درست رو به نمای باغ بزرگ عمارت بیون قرار داشت، شده بود یه روتین تو زندگیش که وقتی انجامش نمیداد کل روز کلافه میشد.
البته یه چیز دیگه، یا بهتره بگم یه کس دیگه هم توی اون عمارت بود که ندیدنش دقیقا هر روز بعد این روتین ارباب بیون جوان رو کلافه میکرد.
برداشتن فنجون قهوه از روی میز برابر شد با صدای تق تق دوباره در اتاق.
خودشه.
مشاور بعد از شنیدن صدای بکهیون وارد اتاق شد و با همون متانت و صورت جدی و البته سکوت همیشگیش آروم در اتاق رو پشت سرش بست و به بکهیون نزدیک شد.
_صبح بخیر ارباب جوان.
+چند بار بهت بگم از شنیدن این لقب مخصوصا از دهن تو بیزارم کیونگسو؟
کیونگسو تک خندی زد و سرش رو به نشانه تایید تکون داد.
_باشه، باشه، عصبانی نشو بکهیون. عادت کردم سخته یهویی ترکش کنم.
+دقیقا این عادت مسخره کی افتاد تو سرت؟ تو که از بچگی هیچ وقت هیونی از دهنت نمیوفتاد. چیشد یهویی تبدیل شدم به ارباب جوان، ارباب بیون، رئیس بیون.
_متاسفم. ناراحت نشو دیگه. باشه؟
بکهیون و کیونگسو دوستان کودکی هم بودن.
بکهیون پسر ارباب بیون بزرگ صاحب بزرگترین کارخانه تولید خودرو کره بود.
و کیونگسو پسر مشاور ارباب بیون.
نسل ها بود که بیون ها ارباب بودند و دو ها مشاوران این خانواده.
این مسئله باعث شکل گیری یک پیوند دوستی ناگسستنی بین این دو خانواده شده بود.
چیزی که دیگه دو ها رو جزعی از خانواده و عمارت بیون ها میکرد.
و کیونگسو و بکهیون به طبع این شرایط شده بودن دوستان صمیمی و هم بازی کودکی همدیگه .
کیونگسو برای بکهیون سویی کوچولویی بود که همه جا ازش محافظت میکرد و بکهیون، هیونی مهربونی که تبدیل شد به هیونگ مورد علاقه کیونگسو.
اما اون ها هم مثل همه آدم ها بزرگ شدن.
تا به جایی رسیدن که بکهیون باید میشد ارباب بیون و کیونگسو مشاور دو. درست مثل تمام نسل های قبل.
اما......
یک چیز در این بین درست پیش نرفت.
بکهیون کم کم داشت تو قلب کیونگ فراتر از یه هیونگ میشد.
این یعنی دردسر.
علاقه ای که خودشم نمیدونست چرا نسبت به هیونگ محبوبش یهو فقط از یه هیونگ مهربون براش تبدیل شد به کسی که با تمام وجود عاشقش بود.
کسی که دوست داشت زندگیش رو با اون بسازه.
کسی که بشه مثل همسرش، یا حتی خود همسرش.
علاقه عجیبش به یک مرد خودش یه دردسر بود ولی دردسر بزرگتر از اونجا شکل میگرفت که اون مرد پسر ارباب بیون بود.
کسی که بابد نسل بیون هارو ادامه میداد، مثل تمام اجدادش. با یک زن زیبا و با وقار ازدواج میکرد. یک فرد پر قدرت درست مثل بیون ها.
پس از اون روز هیونگ تبدیل شد به ارباب بیون. تا هر وقت اون علاقه دوباره خودش رو نشون داد با مشت روی قلبش بکوبه و بهش یادآور بشه اونی که عاشقش شده کیه.
بعد از خوندن برنامه بکهیون و یادآور شدن جلسات مهمی که باید در اونها شرکت میکرد، دفترش رو بست.
_و یک مطلب دیگه.
+هنوزم برای امروز برنامه ای مونده؟
_امروز باید به دیدن بانو سوزان برین.
+سوزان؟
_بله. دختر جناب کیم. همون دوست قدیمی پدرتون که تاجر جواهرات هستن.
+اوه. یادم اومد. درسته کیم سوزان. و چرا باید به دیدنش برم؟
_این یک ملاقات از پیش تعیین شده توسط ارباب بیون.
+پدرم کی میخواد بفهمه من خودم باید همسرمو انتخاب کنم؟
_بهتره فقط به حرفش گوش کنی بک. سوزان دختر خوبیه. و البته مناسب ترین فرد برای تو.پدرت کاری نمیکنه که به ضررت باشه.
+هر وقت میخوای مجبور به کاریم بکنی میشم بک ولی وقتای دیگه ارباب جوان؟ جالبه!!
_بکهیون لطفا. فقط به این قرار برو مثل همیشه اون روی جنتلمن و دختر کشت رو نشونش بده باشه؟ هم؟
درسته.
سوزان کسی بود که لیاقت بودن در کنار بکهیون رو داشت. کسی که قدرت بک رو بیشتر کنه. نه کیونگسو.
با حس بغضی که اگه یکم دیگه به حرف زدن ادامه میداد ممکن بود بشکنه و راز ده سالش رو فاش کنه با گفتن، کار من تمومه دیگه میرم، به سرعت از اتاق خارج شد و زمزمه بکهیون رو نشنید.
+کاش میفهمیدی بودن با هر کس به جز تو به ضرره منه سو. مناسب ترین فرد برای من تویی، نه کس دیگه.
YOU ARE READING
Scenario Book (Kyunsoo Couple)
Short Storyاینجا قراره یه بوک باشه از سناریو هایی با کاپل های کیونگسو امیدوارم از خوندنشون لذت ببرید.