پشت در اتاق پدرش ایستاده بود. دستهاش که از اضطراب زیاد عرق کرده بود رو به شلوار پارچه ای سیاه رنگش کشید.
دستش رو مشت کرد و در زد. با شنیدن صدای بفرمایید پدرش داخل اتاق شد.
ارباب بیون پشت میز کارش نشسته بود و مشغول بررسی پرونده های کارخونه بود. با ورود بکهیون کمی سرش رو بالا آورد و از پشت عینک مخصوص مطالعه ای که روی چشمهاش بود به بکهیون زل زد.
_چه عجب ما شمارو زیارت کردیم ارباب جوان؟ از این طرفا؟
+شرمنده پدر. واقعا متاسفم این چند روز حالم خوش نبود
آقای بیون که حالا نظرش جلب شده بود پرونده ها رو روز میزش مرتب کرد و بعد از درآوردن عینکش از جاش بلند شد و به طرف مبل های وسط اتاق جایی که بکهیون نشسته بود رفت و روی مبل روبه روییش نشست.
_بکهیون؟ چی شده؟ جدیدا خیلی تغییر کردی. عصبی ای، کلافه ای، گیجی، بی دقت شدی و کمتر میشه پیدات کرد. داری با خودت چیکار میکنی پسر؟ آخر این هفته عروسیته. یعنی دو روز دیگه. بعد کیونگسو دقیقا تو همچنین شرایطی باید بیاد تو رو از تو بار در حالی که تا خرخره مست کردی و بیهوشی پیدات کنه؟ چرا؟
+مشکل دقیقا همینجاست پدر. این عروسی، مشکل من دقیقا با این عروسیه.
_مشکلت با چیه این عروسیه؟
+من این ازدواج رو نمیخوام پدر.
ارباب بیون با شنیدن این جمله با چشمهایی که از تعجب و شوک گرد بود و صدایی که کمی بلند شده بود گفت:
_منظورت چیه؟ یعنی چی نمیخوای؟
+پدر من....راستش......من علاقه ای به سوزان ندارم....دلم نمیخواد اینطوری از روی اجبار و بدون کوچکترین علاقه ای تن به پیوندی بدم که مقدس تر از این حرفهاست. ازدواج یه پیوند مقدس پدر نه یه معامله. دوست ندارم این طوری ازدواج کنم. اینجوری هم خودم نابود میشم هم لذت داشتن محبت از طرف شوهر و زندگی آروم و از اون دختر بیچاره میگیرم. این نه تنها به من بلکه یه ظلم بزرگتر به اون دختر بیچارست. این یه دروغ بزرگ که اصلا دلم نمیخواد ادامه پیدا کنه پدر.
_ چرا حالا داری این حرف رو میزنی بک، حالا که دو روز تا ازدواجتون مونده؟ حالا که اون دختر بیچاررو امیدوار کردی؟ من چجوری تو روی بهترین دوستم نگاه کنم و بگم عروسی کنسله؟ مگه آبروی من یا کیم به راحتی به دست اومده که تو به راحتی داری به تاراج میذاریش؟
+من متاسفم پدر.
چهره بک غم و پشیمونی رو فریاد میزد و تاسف از تک تک کلماتش پیدا بود.
+من واقعا جرات گفتنش به شما رو نداشتم پدر. من رو ببخشید.
آقای بیون با دو انگشتش چشم هاش رو ماساژ داد.
_از من نباید عذر خواهی کنی. باید از اون دختر معذرت بخوای. چون اون این وسط بیشترین آسیب رو میبینه. و در ضمن تو که جرعتش رو نداشتی چیشد که یهو جرعت پیدا کردی که بیای و این چیز هارو به من بگی؟
+خ....خب.....را.....راستش..
_بک؟ ببینم؟ نکنه به کسی علاقه مندی؟
بکهیون سرش رو پایین انداخت و با انگشتهاش بازی کرد.
_آره؟
با تکون کوچیکی که بک به سرش داد ارباب بیون به صحت حدسش پی برد.
با صدایی که حالا کمی نرم تر شده بود گفت:
_کی؟ اون کیه؟
بک معذب از حقیقتی که توقع برملا شدنش رو حداقل انقدر زود نداشت، تو جاش تکونی خورد. اضطراب به بیشترین حدش رسیده بود.
+ا...الان نمیتونم بهتون بگم....لطفا...لطفا بهم یکم مهلت بدید.
ارباب بیون با لبخندی که بر خلاف چند دقیقه پیش روی صورتش نمایان بود و چشمهایی که مهربانی رو فریاد میزد با تکون دادن سرش حرف بکهیون رو تایید کرد.
_ باشه... میفهمم خجالت میکشی، مشکلی نیست پسر. هر وقت آمادگیش رو داشتی بهم بگو.
_اما، در مورد سوزان....خودت باید باهاش صحبت کنی و ازش عذر خواهی کنی.
بک که هنوز خوشحالی کوچیک چند لحظه پیشش بابت لطف و مهربونی پدرش و مهلتی که بهش داده بود تازه داشت بر اضطرابش غلبه میکرد با شنیدن جمله اخر پدرش با چشمهایی شوکه به پدرش خیره شد.
+ا...اما....
_پای گندی که زدی وایستا بک. من پشتت هستم و به تصمیمت احترام میذارم. درسته اون شرکت و سودش برای من مهمه و این ازدواج هم کمک بزرگی به قدرتمند تر شدنمون میکرد ولی من قبل از اینکه رئیس بیون باشم پدر بیون بکهیون هستم. اما تو هم باید پای اشتباهاتت وایستی پس خودت شخصا و در احترام کامل با اون خانم جوان صحبت میکنی. فهمیدی بیون بکهیون؟
+بله پدر.
_مادرت رو هم بسپر به من. خودم باهاش صحبت میکنم.
بکهیون از این خوشحال تر نمیشد. با چشمهایی که قدردانی فراوون توشون موج میزد به پدرش خیره شد.
+پدر، خیلی خیلی ممنونم.
YOU ARE READING
Scenario Book (Kyunsoo Couple)
Short Storyاینجا قراره یه بوک باشه از سناریو هایی با کاپل های کیونگسو امیدوارم از خوندنشون لذت ببرید.