تو جاش غلطی زد و دستش رو روی تخت به حرکت در آورد تا بتونه بغلش کنه ولی با پیدا نکردنش توی خواب کلافه نچی کرد.
با حس نکردن عطر نرگس همیشگیش انگار که تازه کم کم مغزش در حال لود شدن بود ناگهان از جا پرید.
با همون موهای ژولیده و چشمهای پف کرده از خواب که به زور باز شده بودن نگاهش رو تو اتاق به گردش در آورد. با ندیدنش نگران از جا بلند شد و تو خونه رو گشت تا بتونه پیداش کنه. آشپز خونه، حموم، تراس، کتابخونه و اتاق نشیمن. هیچ جا نبود. با نگرانی ای که یهویی به جونش افتاد سعی کرد صداش بزنه شاید جوابی بشنوه.
_کیونگسو؟
_سوووو؟
با نگرفتن جواب سراسیمه به طرف بیرون خونه دوید.
توی حیاط رو گشت اما اونجا هم نبود. مضطرب به طرف باغ پشت خونه دوید و نگاهش مدام اطراف رو کند و کاو میکرد.
با پیدا نکردن دوباره پسرک قصد برگشت کرد تا جاهای دیگرو بگرده که با حس کردن چیزی دوباره سر جای قبلیش برگشت. چشم هاش رو ریز کرد و به باغ و میون گلها خیره شد. با دیدن جسمی که در آرامش بین گلها دراز کشیده و به اونها خیرست و آفتاب صبحگاهی بدنش رو احاطه کرده نفس عمیقی کشید تا تنش وارد شده رو از خودش دور کنه. حالا که آرامشش برگشته بود و نگرانیش فروکش کرده بود با کمی دقت میتونست صدای ریز آوازی که پسرک زمزمه میکرد رو بشنوه.
انقدر آشفته شده بود که اصلا متوجه صدای آوازش نبود. حالا که خیالش راحت شده بود به داخل خونه برگشت تا سر و وضع نا به سامان از خوابش رو مرتب کنه و پیش همسرش برگرده.
نگرانی عضو جدا نشدنی این روز هاش شده بود.
بعد از مرتب کردن سر و وضع و شستن دست روش به باغ برگشت اما پسرک رو سر جای قبلیش ندید. کمی چشم گردوند و تونست روی تابی که ته باغ نصب شده بود پیداش کنه.
لبخندی زد و به طرفش حرکت کرد. با نزدیک شدن بهش شروع به صحبت کرد.
_ نمیگی صبح به این زودی از رخت خواب میزنی بیرون بی سر و صدا بیدار میشم میبینم نیستی از نگرانی میمیرم؟ اصلا اگه اتفاقی میوفتاد و من از داخل خونه متوجه نمیشدم چی؟
کیونگسو که مشغول آواز خوندن و نظاره کردن اطراف بود و ریز ریز تاب میخورد با شنیدن صدای سهون متوقف شد و نگاهش رو به طرف اون مرد همیشه نگران چرخوند و با دیدنش لبخندی زد.
+صبحت بخیر همسر عزیزم. خوب خوابیدی؟ منکه عالی خوابیدم.
_بله بایدم عالی بخوابی. منو دق میدی خودت لذت کاملو میبری.
با شنیدن صدای بلند خنده های کیونگسو مجددا لبخندی زد و سری از روی تاسف تکون داد. به طرف پسر حرکت کرد و کنارش روی صندلی تاب نشست و دستش رو دور شونه پسرک حلقه کرد و به خودش نزدیکترش کرد.
کیونگسو با حس کردن آغوش سهون خودش رو بیشتر بهش چسبوند و سرش رو روی شونش گذاشت.
+انقدر نگران نباش هونی. اتفاقی نمیوفته عزیزم.
_نبایدم بیوفته. حالا ببینم؟ حال این امگا خوشگله ی ما و نوتلا کوچولو چطوره؟
کیونگسو با شنیدن دوباره صفتی که سهون به بچه داده بود بلند خندید. طبق عادت این روز هاش که وقتی میخواست از اون کوچولو حرف بزنه دستش رو روی شکم برامدش کشید.
+هم من حالم خوبه هم نوتلا کوچولوی جنابعالی مستر اوه. ولی من آخرم نفهمیدم چرا اینطوری صداش میکنی.
_چون هم شیرین، هم دلنشینه، هم مثل خوردن نوتلا شیرینیش حالت و خوب میکنه و کلااا شیرینی زندگیتو میبره بالا.
+واو. آفرین عجب تحلیلی. تحت تاثیر قرار گرفتم.
_مسخره میکنی؟
+نه. کاملا جدی گفتم بابای نگران گنده.
_یاااا.
و دوباره صدای خنده های کیونگسو بالا گرفت.
این روز ها زیاد میخندید، خیلی بیشتر از قبل. حق با سهون بود. اون کوچولو با اومدنش ناخودآگاه شیرینی زندگیشونو دو چندان کرده بود و از طرفی فهمیده بود که زندگی کوتاه تر از چیزیه که بخواد با فکر کردن به درد و غصه ها هدرش بده.
کیونگسو از بدو تولد یک مشکل داشت. مشکلی که همیشه باعث شده بود از انجام تمام کارایی که هر بچه عادی دیگه انجامش میده محروم باشه.
آزادانه دویدن، بازی کردن و انجام هر کار هیجان انگیزی.
در واقع بزرگترین هیجان زندگی کیونگسو آشنایی با سهون بود.
آشنایی با سهون تو دانشکده هنر شکل گرفت.
سهون یه موزیسین و البته استاد موسیقی بود و کیونگسو دانشجوی ترم سه نقاشی.
شاید بگید خوب ربطشون چی بود؟ چجوری آشنا شدن پس؟
در واقع کیونگ عاشق موسیقی بود. عاشق هنر بود ولی موسیقی براش یه جایگاه دیگه داشت.
خب چرا رشته موسیقی رو انتخاب نکرد؟
باید بگم موسیقی برای کیونگسو سم بود.
چرا؟
چون با بدست گرفتن ساز و نواختنش و حتی گوش کردن به موسیقی هیجان زده میشد و همین تپش های قلبش رو شدیدا بالا میبرد.
و دکتر اونو از هرچیزی، تاکید میکنم هرچیزی که باعث هیجان بیش از حد و افزایش تپش قلبش میشد منع کرده بود.
پس، موسیقی تعطیل.
ولی کیونگسو شاید میتونست ساز نزنه یا بوست نگیره اما نمیتونست بهش گوش نکنه. پس فقط گاهی یواشکی به کلاسهای موسیقی دانشگاه میرفت.
و همونجا با سهون آشنا شد. سهون همیشه می گفت اولین بار عطر نرگس کیونگسو جذبش کرده. عطری که گاهی تو کلاس درسش میپیچید و به مرور انقدر بهش عادت کرده بود که در نبود اون رایحه کلافه و عصبی میشد.
حالا دو سال از ازدواجشون میگذشت و اونها داشتن صاحب فرزند میشدن. اما به خاطر مشکل قلبی کیونگسو این وضعیت براش سم بود. بزرگترین خطر. چیزی که سهون رو همیشه بی نهایت آزار میداد که چرا بیشتر مراقب نبود.
به خاطر همون خطر بزرگ حالا مجبور بودن بچه رو زود تر و تو هفت ماهگی به دنیا بیارن تا هم خطر کمتری کیونگسو رو تحدید کنه هم وضعیت قابل کنترل تر باشه.
+آخخ.
سهون با شنیدن صدای اخ کیونگ حول شده به طرفش چرخید تا جویای حالش بشه.
_چیشد؟ سو؟ حالت بده؟ میخوای بریم بیمارستان؟
+هی هی هی، آروم باش سهون. فقط یکم زیادی محکم لگد زد همین. نوتلا کوچولوی جنابعالی زیادی خشنه.<◇><◇><◇><◇><◇><◇><◇><◇><◇>
نگران و آشفته طول و عرض راه روی بیمارستان رو طی میکرد.
مدام نگاهش بین ساعت مچیش و در اتاق عمل در گردش بود.
اگر اتفاقی برای کیونگ میوفتاد سهون تا ابد خودش و نمیبخشید.
حتی با وجود اینکه بچه هفت ماهه به دنیا میومد اما بازم جون کیونگسو در خطر بود.
با شنیدن صدای در اتاق عمل نگاهش رو دوباره به طرف در چرخوند و با دیدن خروج پرستار به طرفش دوید.
_خا...خانم حال....حال همسرم خوبه؟
اگه فقط یک ثانیه دیگه اون پرستار لعنتی لفتش میداد سهون در جا میمرد.
پرستار بالاخره لبخند زد.
×نگران نباشید جناب اوه. همه چی مرتبه. هم حال همسرتون خوبه هم حال دختر کوچولوتون.
سهون با شنیدن حرف پرستار انگار که باطریش بعد این همه ساعت اضطراب تموم شده باشه همون وسط روی زمین نشست. یا بهتره بگم ولو شد.
_وای خدا...وای...شکرت خدا.
پرستار که با دیدن وضعیت و رنگ پریده سهون نگران شده بود گفت:
×آقای اوه؟ فکر کنم بهتره شما برید بخش و یک سرم برنین فکر کنم فشارتون افتاده حالتون اصلا خوب به نظر نمیاد.
_من...من خوبم...خوبم....فقط میخوام همسرمو ببینم. لطفا.
×نگران نباشید تا چند دقیقه دیگه میارنشون. فقط به خاطر شرایطشون و عمل سنگینی که داشتن احتمالا تا دو سه روز بیهوش باشن پس بهتره شما اول برید تا یک سرم بهتون وصل کنن. وضعیتتون خوب بنظر نمیاد. برای مراقبت از همسرتون اول نیازه که حال خودتون خوب باشه.*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^
امروز روز سوم بود و کیونگ هنوز بهوش نیومده بود.
به گفته دکترا وضعیتش اصلا بد نبود ولی بیدار نشدنش سهون و نگران کرده بود.
پرستار گفته بود به خاطر خستگی زیاد هنوز بیدار نشده ولی سهون تا با چشمهای خودش اون دو تا تیله های شفاف و درخشان و شب رنگ زیبای امگاش رو نمیدید آروم نمیگرفت.
با دیدن فشرده شدن پلک های کیونگ و نجوای نامفهومی که از درد کرد حول شده از جا پرید و دست کیونگسو رو بیشتر بین دو دستش فشرد.
_هی؟ سو؟ کیونگسو؟ عزیزم؟ حالت...حالت خوبه؟ صدامو میشنوی؟
+ه...هون....هونی؟
_جانم؟ جان هونی؟ قربون اون هونی گفتنت بشم من. میدونی چقدر نگرانت بودم؟
+ب...بچه.
_حالش خوبه. حال دختر کوچولومون خوبه. حال هر دوتون خوبه.
با دیدن چشمهای کیونگ که حالا کاملا باز بود و لبخند به لب داشت بوسه ای رو لب های نیمه باز همسرش زد.
_دوست دارم عزیزم. هونی عاشقته. هونی برات میمیره. اینو هیچ وقت یادت نره باشه؟ هونی بدون دیدن چشمهات میمیره. بدون حس کردن عطر نرگست نفس نداره سو. لطفا دیگه انقدر طولانی این تیله های درخشان و اون عطر مسخ کننده نرگستو ازم دریغ نکن .
YOU ARE READING
Scenario Book (Kyunsoo Couple)
Short Storyاینجا قراره یه بوک باشه از سناریو هایی با کاپل های کیونگسو امیدوارم از خوندنشون لذت ببرید.