secret END (baeksoo)

152 50 22
                                    

خسته از فکر و خیال چند روزه، تصمیم گرفته بود   صبحانه رو بر خلاف همیشه که کنار خانوادش و درون عمارت صرف میشد، امروز به تنهایی و در باغ بخوره.
طی این چهار روز حسابی فکر کرده بود. رفتار و کار های بکهیون رو زیر نظر گرفته بود، میدید که اون پسر برخلاف همیشه جدیدا کار هاش رو با اشتیاق انجام میده و در طول روز پر انرژی و بیشتر لبخند میزنه، کار هاش رو سریع انجام میده و نزدیک تایم استراحتش که میرسه مستقیم به اتاق کیونگسو میره. یا اگر هم کیونگسو همراهش باشه اون رو یواشکی و به بهانه ای به اتاق خودش میکشونه و باهم خلوت میکنن. با اینکه وقتی کنار همدیگه بودن سعی میکردن همه چیز رو عادی جلوه بدن تا کسی چیزی نفهمه ولی سان هو تونسته بود با کمی دقت و ریز شدن رو کار هاشون لبخند های یواشکی و نگاه های زیر زیرکی که گه گاه به هم میندازن و نزدیک شدن یواشکی بکهیون به کیونگسو و اذیت و دستمالی کردن هاش رو ببینه.
یا یادآوری کارهاشون لبخندی زد و سری از روی تاسف تکون داد. اون دو تا بچه......
به یاد خودش افتاد. خوب به یاد داشت که خودش وقتی جوان بود از ترس پدرش در مکان‌های عمومی اصلا به کانگ سو نزدیک نمیشد و کمتر هم سعی میکرد باهاش خلوت کنه تا پدرش مشکوک نشه. در واقع سان هوی جوان یک ترسوی واقعی بود، حالا که دقت میکرد سان هو هیچ وقت هیچ کاری برای کانگ سو انجام نداد. در حالی که کانگ سو همیشه تمام تلاشش راضی نگه داشتن معشوق و ارباب جوانش بود.
حق با کانگ سو بود، بکهیون خیلی شجاع تر بود، و مصمم تر.
خودش مشکلی با ارتباط اون دو تا بچه نداشت. درسته که ازدواج کردن بکهیون با یک خانواده ثروتمند به بیشتر شدن قدرتشون کمک میکرد، اما سان هو هیچ وقت مثل پدرش نبود. اون قدرت رو میخواست برای محافظت از خانوادش. اگر قرار باشه با بدست آوردن قدرت خانوادش غمگین باشه که ازشون محافظت نکرده!!

_پدر؟

با شنیدن صدای بکهیون از افکارش بیرون کشیده شد. نگاهش رو به طرف پسر جوان که با لبخند نگاهش میکرد چرخوند.
آیا حاضر بود کاری بکنه که این لبخند و نگاه گرم پسرش به خودش تبدیل به نگاه غضب آلود و با نفرت باشه؟

_با من کاری داشتید که صدام کردید پدر؟
+اه، درسته. بنشین.

بکهیون نگاه مشکوکی به پدرش که چند روزی متوجه عجیب شدن رفتار هاش بود انداخت.
به تبعیت از حرف پدرش روی صندلی که پشت میز گرد چوبی کوچک که در باغ قرار داشت درست رو به روی پدرش نشست.
با طولانی شدن سکوت پدرش و نگاه های خیرش معذب در جاش تکونی خورد.

_پدر؟

سان هو نفس عمیقی کشید، فنجان قهوه رو از روی میز برداشت و محتویاتش رو یک نفس سر کشید. فنجان رو به جای قبلیش برگردوند. گلوش رو صاف و در حالی که به چشمهای پسرک خیره بود شروع به صحبت کرد.

+دو نفر رو می‌شناختم که عاشق هم بود، یا شاید این طوری فکر میکردن . یکیشون وارث یک خانواده ثرومند بود و دیگری پیشکار و مشاورش. ارتباط اونها از پایه و اساس اشتباه بود. نه فقط به خاطر اینکه از لحاظ خانوادگی و جایگاه اجتماعی تفاوت زیادی داشتن، چون هر دو مرد بود.

Scenario Book (Kyunsoo Couple)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora