ransom (ChanSoo)

136 43 11
                                    

+کیونگسووووو لطفااااا. بیا و بیخیال شو.
_اه بکهیون چقدر غر میزنی. اگه میترسی نیا.
+معلومه که نمیام. مگه مغز خر خوردم؟
بکهیون اینو گفت و از جاش بلند شد و از خونه خارج شد و با کوبیدن در اعتراضش رو نشون داد.
کیونگ که حالا تنها شده بود کلافه دست از جمع کردن وسایل کشید و همونجا کنار کوله پشتی نیمه بازش دراز کشید و چشمهاش رو بست.
شاید حق با بکهیون بود و باید بیخیال میشد؟ اما نه، این بهترین سوژه بود.
کیونگسو نویسنده بود. یک نویسنده موفق و مشهور. کتاب های اون تو جهان تک بودن. و هیچ وقت یک ژانر و داستان یا موضوع تکراری رو برای نوشتن انتخاب نمیکرد و همین خاصش کرده بود.
اما کتاب‌های کیونگسو علت دیگری هم برای خاص بودن داشتم.
داستان های اون جوری بود که وقتی خونده میشد تک تک جزئیات و موقعیت ها جوری بیان شده بود که تو میتونستی همه چیز رو مثل یک واقعیت یا فیلم جلوی چشمهات ببینی و با بند بند وجودت حسشون کنی، چون کیونگسو برای هر داستان و کتابی که می‌نوشت تحقیق میکرد.
نه تحقیق های معمولی که مردم انجام میدن و با یه سرچ توی گوگل یا چندتا کتاب از کتاب خونه ها اطلاعات و کپی پیست میکنن و اسمش رو میذارن تحقیق.
اون تو دل داستان هاش میرفت، ماجراجویی میکرد، تجربه میکرد و از دل تجربه هاش داستان رو خلق میکرد.
مثلا اگر میخواست در مورد یک داستان جنایی یا پلیسی بنویسه روز ها هفته ها و مدتها توی اداره پلیس، صحنه های جرم و هرجایی که خبر از جنایت یا پلیس بود حضور داشت. پرونده ها سوژه ها عکس العمل ها و اتفاقات رو مثل یک بازرس کنکاش میکرد و زیر ذره بین می‌برد.
کیونگسو همین بود، یک نویسنده کله خر ولی باهوش، کسی که هیچ چیز نمیترسوندش و مانع تجربه کردنش نمیشد.
همین چیز ها بود که اون رو با وجود سن کمش نصبت به بقیه نویسنده ها که کهنه کار تر بودن طی ۵ سال متوالی نویسنده نمونه سال کرده بود. اون فقط سالی یک بار یک اثر خلق میکرد و به چاپ میرسوند و همون یک اثر اونقدر بی نظیر بود که تک تک کتاب ها به محض انتشار خرید میشدن و هیچ چیز نمیموند.کم تر کسی بود که اسم نویسنده مشهور دو کیونگسو ۲۵ ساله یا همون دی او به گوشش نخورده باشه.
اما این بار فرق داشت. این بار تصمیم داشت یک داستان در مورد موجودات ماورائی بنویسه. موجوداتی مثل خون آشام ها یا گرگینه ها.
شاید با خودتون بگید اون ها که وجود ندارن؟ اما اشتباه نکنید. کیونگسو هم قبلا همین فکر رو میکرد اما درست زمانی که تو یک عتیقه فروشی اون کتاب عجیب و قدیمی رو پیدا کرد و حرفهایی که پیر مرد سمسار در مورد اون کتاب زد انقدر کنجکاو و متحیرش کرد که تصمیم گرفت این بار سوژه حتی از قبل هم متفاوت تر باشه.
تو اون کتاب چیز هایی گفته شده بود که میتونست نشون بده اون موجودات وجود دارن یا حداقل یک زمانی داشتن.
اما از بین کاغذ های کاهی و کهنه زرد شده اون کتاب یک صفحه از همه جالب تر بود. نقشه ای که مکان دفن یک موجود رو نشون میداد.
کسی که به گفته اون کتاب زمانی مهم ترین فرد بود. اما متاسفانه دقیقا چند صفحه بعدی که گویا شرح کاملی از اون رو داده بود کنده شده بود و عملا همون بخش مهمی که کیونگسو نیاز داشت از بین رفته بود. پس فقط تصمیم گرفت به دنبال اون نقشه بره.
شاید حق با بکهیون بود و بهتر بود موضوعش رو عوض کنه حرفهای اون پیر مرد احمق و دیوونه متوهم(از نظر بکهیون) رو از ذهنش پاک کنه؟
اما نه. بهتون گفتم کیونگسو کله خر تر از این هاست؟
فردای اون روز با کوله پشتی که از وسایل مورد نیازش پر شده بود و البته مهم ترین چیز یعنی اون کتاب به راه افتاد. گویا بکهیون این بار واقعا از دستش عصبی بود و تصمیم نداشت باهاش بیاد.
پس به ناچار تنهایی راه افتاد و با ماشینش به سمت جایی که احتمالا اون نقشه نشون میداد حرکت کرد.
مسیری که شاید بازگشتی درش نبود و سرنوشت کیونگسو رو به کلی تغییر داد.

Scenario Book (Kyunsoo Couple)Where stories live. Discover now