Lost (Baeksoo)

130 35 3
                                    

با تموم شدن فیلم کنترل رو بدست گرفت. با زدن دکمه فیلم مجدد از ابتدا شروع به پخش کرد.

این دقیقا چهارمین باری بود که از دیشب این فیلم رو میدید. فیلمی که روز تولد بکهیون گرفته شده بود.

درست یک ماه پیش بود که کیونگسو با لجبازی تمام وادارش کرد اجازه بده یکبار هم شده تولدش رو با حضور دوست ها و آشنایان نزدیکشون جشن بگیرن.

بکهیون معتقد بود وقتی میتونه تو چنین شبی با همسرش تنهایی بهترین خاطرات رو بسازن چه نیازی به افراد اضافی بود؟ ولی کیونگ مدام بهش میگفت که همیشه فرصت اینجور دور همی ها و با هم بودن ها پیش نمیاد.

اونا همیشه میتونن دوتایی جشن بگیرن و باهم باشن ولی کی میدونه کی آخرین باریه که میتونن همراه دوستاشون باشن؟

و در نهایت این فیلم پر از سر و صدا و خنده شد تنها باقی مونده از اون شب.

با چشمهای قرمز و باد کرده از زور گریه و بی خوابی خیره به صفحه تلویزیون بود.

با پدیدار شدن چهره کیونگ روی صفحه دکمه استاپ رو زد و فیلم متوقف شد. حرکتی به بدن کرخت شدش داد و از روی مبل بلند شد و رو به روی صفحه تلویزیون ایستاد.

کمی خم شد انگشتهاش رو روی صفحه تلویزیون درست جایی که چهره دلفریب و زیبای عزیزش قرار داشت گذاشت.

کاش بیشتر میبوسیدش. کاش بیشتر در آغوش می‌کشیدش. کاش اون روز لعنتی بیشتر به فرماندشون التماس می‌کرد تا کیونگ رو به اون ماموریت نفرستن یا حداقل بذارن خودش هم همراهش بره.

ای کاش، ای کاش، ای کاش.....

همه ی این ای کاش ها تمام مدت مغزش رو عین موریانه می‌جوید و دیوانه ترش می‌کرد.

تمام این چهار روز لحظه ای چشم روی هم نگذاشته بود. تمام مدت تو پایگاه یا پشت سیستم و رادار ها بود یا در حال صحبت با گروه جستجو.

اما دیشب برخلاف میلش فرمانده به زور و تهدید راهی خونه کرده بودش تا استراحت کنه.

هاع. استراحت؟ چه واژه غریبه ای. چطور میتونست بخوابه وقتی نمیدونست عزیز ترینش الان کجاست؟ در چه حالیه؟ زخمیه؟ گرسنست؟ تشنست؟

چهار روز پیش که کیونگسو به عنوان خلبان به ماموریت فرستاده شد و به خاطر نقص فنی هواپیما سقوط کرده بود و ارتباط هم کاملا از بین رفته بود قلب بکهیون هم همراهش جایی بین اون آسمون بی انتها گم شده بود.

تمام این چند روز تک تک تلاش های گروه تجسس برای پیدا کردن خلبان های اون هواپیما بی نتیجه بود.

لاشه تکه تکه شده و سوخته هواپیما پیدا شده بود اما هیچ اثری از کیونگسو و کمک خلبانی که همراهش بود وجود نداشت.

انگار اون هواپیما از اول هم سرنشینی نداشته.

همونجا رو به روی تلویزیون نشست و تکیش رو به میز پشت سرش داد.

نمی‌دونست چقدر گذشته؟ ساعت چنده؟ چه وقتی از روزه؟ تمام مدت نگاهش خشک شده روی لبخند نقش بسته روی اون مستطیل بزرگ بود و صدای زنگ موبایلش تمام خونه رو پر کرده بود ولی بکهیون گیج تر از چیزی بود که متوجهش باشه.

صدای تلفن همراهش قطع شد و بعد چند دقیقه سکوت اینبار تلفن خونه بود که به صدا در اومد. با بی جواب موندن دوباره تلفن روی پیغام گیر رفت.

_ شما با منزل دو.....

+بیووونننن.

_باشه باشه. شما با منزل بیون تماس گرفتین. ما خونه نیستیم. پس لطفا بعد از شنیدن صدای بوق پیغامتون رو بذارید. ما در اولین فرصت باهاتون تماس میگیریم.

بعد از پخش صدای ضبط شده ای که متعلق به کیونگسو بود صدای بوق به گوش رسید.

×الو؟ بک؟ میدونم خونه ای. لطفا جواب بده. خبرم مهمه. همین الان ردیاب کیونگسو فعال شد و لوکیشنش رو راداره. گروهو فرستادیم دنبالش. لطفا زود تر خودتو برسون.

با شنیدن این خبر انگار که یکی محکم حولش داده باشه از دنیای خاطراتش بیرون پرتاب شد و هیجان زده از جا پرید.

کیونگسو پیدا شده بود. اون زنده بود. البته که زنده بود. اون پسر نمیتونست به این راحتی بکهیون رو تنها بذاره. یعنی حقش رو نداشت.

Scenario Book (Kyunsoo Couple)Where stories live. Discover now