با شنیدن صدای در بفرماییدی گفت و به خیال اینکه کسی که اومده بکهیون بود بدون برگردوندن سرش همچنان که مشغول چک کردن کار ها تو لپ تابش بود لبخندی زد و گفت:
+تازه نیم ساعت پیش بود همو دیدیم بک دوباره نگو که دلت تنگ شده؟
_جدیدا خیلی باهاش صمیمی نشدی؟ عین بچگی هات؟
با شنیدن صدای پدرش شوکه شده به طرف در چرخید و با دیدن قامت آقای دو که جلوی در و دست به سینه ایستاده بود حول شده از صندلی بلند شد و سیخ سر جاش ایستاد.
+پ...پدر؟ شما.....شما مگه ....ب....به...بوسان...نرفته بودید؟
_توقع نداشتی که تا ابد اونجا بمونم؟ کارم تموم شد برگشتم. خب؟ نگفتی؟
+چی.....چی رو؟
_جدیدا زیادی باهم پچ پچ میکنین یا اون تو اتاقته یا تو تو اتاق اون، عروسیشم که یکدفعه ای بهم زده، خب؟ مطمئنی بهم خوردن عروسیش ربطی به تو نداره؟
_پ....پدر....م...من..یعنی......
+کیونگسو، همون چندسال پیش که گیج شده و افسرده اومدی پیشم و از حست به همجنس خودت گفتی اونم نه هر کسی، پسر ارباب بیون، بها گفتم این حست عاقبت خوبی نداره. گفتم سعی کن علاقت رو بکشی یا تا ابد مخفیش کنی. کیونگسو ارباب بیون با تمام مهربونی و منطقی بودنش وقتی پای پسرش و خانوادش وسط باشه اصلا دیگه اون آدم مهربون سابق نخواهد بود. اگر بفهمه چی بین شما دوتا هست، هم تو رو به خاک سیاه میشونه هم بک رو مجبور میکنه به یه ازدواج زوری تن بده. پسرم، تو تنها فرزند من و یادگاری مادرت هستی. من نمیخوام تنها پسرمو از دست بدم. کیونگسو لطفا، اگر نمی تونی احساساتت رو کنترل کنی، پس ازش دور شو. آیندتو خراب نکن، خودت رو با خانواده بیون در ننداز.کیونگسو با چشمهای اشکی به پدرش خیره شد درسته، حق با پدرش بود، اما....
_اما.....پدر، من بکهیون رو دوست دارم....تازه فهمیدم اونم عاشق منه......چرا من نمیتونم کنار کسی که دوسش دارم و دوستم داره بمونم؟ مگه این خواسته ی زیادیه؟ من تمام عمرم جوری بزرگ شدم و آموزش دیدم که بتونم کنار اون بمونم، بتونم مراقبش باشم و مشاورش باشم. من هیچ وقت برای خودم زندگی نکردم و چیزی نخواستم، اما.....یکبار تو تمام عمرم یک چیز رو با تمام وجود برای خودم می خوام.
آقای دو جلو رفت و تنها پسرش رو در آغوش کشید.
کیونگسو گریان دستهاش رو متقابلا دور کمر پدرش پیچید.
چرا همیشه زندگی میخواست عذابش بده؟
یعنی اون هیچ وقت حق نداشت تو زندگیش چیزی رو برای خودشون بخواد؟•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
تو حیاط عمارت بیون رو به روی باغ ایستاده بود و به آسمان خیره بود. به هر چیزی فکر کرده بود. هر راهی که بتونه باهاش به پسرکش کمک کنه. وقتی میدید حالش اون قدر بده حال خودش هم بد میشد.
حق با کیونگسو بود، اون بچه از همون کودکی هیچ وقت نتونست برای خودش زندگی کنه، هیچ وقت ازش درخواستی نداشت و چیزی نخواست. اما حالا همون پسر کوچولو بزرگ شده بود، عاشق شده بود، غلط یا درستش رو نمیدونست.
فقط این رو میدونست که هر طور شده باید به پسرش کمک کنه.×چی باعث شده با یه همچین نگاه غمگین به آسمون خیره بشی؟
با شنیدن صدایی که متعلق به ارباب بیون بود دست از نگاه خیرش برداشت و نگاه کوتاهی به آقای بیون که کنارش می ایستاد و دست هاش رو پشت کمرش قفل کرده بود انداخت . نگاهش رو از ارباب بیون گرفت و دوباره به آسمان خیره شد.
+چیز خاصی نیست. فقط یکم دلم گرفته.
×چی باعث شده دلت بگیره؟کانگ سو نفس عمیقی کشید.
+سان هو؟
آقای بیون شوک زده و متحیر از شنیدن اسم واقعیش بعد از سالها از زبان کانگ سو نگاه شوکش رو به کانگ سو داد.
+من همیشه سعی کردم کنارت بمونم. همیشه بی چون و چرا هر کاری برات انجام دادم. هیچ وقت مخالفتی باهات نکردم، هیچ وقت تصمیماتت رو زیر سوال نبردم. حتی زمانی که جوان بودیم و پدرت متوجه علاقه ما بهم شد و تو از ترست خودت رو عقب کشیدی و همه چیز رو انکار کردی با وجودی که اون موقع دلشکسته بودم هیچ وقت اعتراضی نکردم و تصمیمت رو پذیرفتم، چون میدونستم از اول مقصر خودم بودم، این من بودم که علاقت رو به خودم پذیرفتم، این من بودم که با وجود دونستن این موضوع که تو و خانوادت کی هستین بازم بهت دلبستم. پس فقط همه چیز رو پذیرفتم و کنار کشیدم. ولی بازم به عنوان یک دوست و مشاور با وجود اون قلب شکسته کنارت باقی موندم. حالا سالها میگذره، اون زمان دل شکسته من رو سوهیون با تمام محبت و صبرش از زمین جمع کرد و به هم وصلش کرد. اون بهم یه زندگی دوباره بخشید و همینطور کبونگسو رو، در نهایت خودش هر دومون رو تنها گذاشت تو هم ازدواج کردی، حالا یک پسر داری همسر داری و .....اتفاقی که برای ما افتاد داره برای بچه هامون میوفته.
×چ...چی؟
+سان هو....بکهیون و کیونگسو بهم علاقه مندم. این داستان مال امروز و دیروز نیست. سالهاست که این عشق وجود داره و هر کدوم یک جور و به یک دلیل سرکوبش کردن ولی حالا .......اونا با هم هستن.به طرف سان هو چرخید. دستهاش رو پیش برد دست دوست صمیمی و عشق سابقش رو در دست گرفت.
+سان هو....لطفا اجازه نده دردی که من و تو کشیدیم رو پسر هامون هم بکشن. گرچه میدونم بکهیون خیلی قوی تر از توعه. تو مثل پدرت نباش. لطفا تو باعث جدایی یک سان هو و کانگ سو دیگه نباش. من هیچ وقت ازت درخواستی نکردم....ولی حالا ازت یک چیز میخوام. خوشبختی پسرم کنار کسی که عاشقشه. حداقل برآورده کردن یک خواستم رو بهم مدیونی سان هو.
کانگ سو آخرین نگاه پر خواهشش رو به مرد انداخت و بعد به داخل امارت برگشت تا سان هو بتونه با چیز هایی که شنیده کنار بیاد.
سان هو خشک شده جای قبلی کانگ سو خیره شد.
YOU ARE READING
Scenario Book (Kyunsoo Couple)
Short Storyاینجا قراره یه بوک باشه از سناریو هایی با کاپل های کیونگسو امیدوارم از خوندنشون لذت ببرید.