کیونگسو دانشجوی ترم چهار مکانیک بود.
یه خونه کوچیک تو مرکز شهر داشت.
زندگی کیونگسو خلاصه میشد تو درس، دانشگاه، کارش که برای پیش زمینه و آینده رشتش تو یه مکانیکی کار میکرد و در نهایت برگشتن به همون خونه نقلیش تو انتهای روز.
گاهی اوقات برای خارج شدن زندگیش از یکنواختی، از مرخصی های آخر هفته و روز های تعطیلش برای تفریح استفاده میکرد.
تفریحات مورد علاقه کیونگسو چیز هایی مثل خریدن بستنی از مغازه بستنی فروشی نزدیک خونش و بعد نشستن روی نیمکت فلزی پارک رو به روی همون مغازه و تماشای بچه ها موقع بازی و لیس زدن بستنیش بود. یا رفتن به فروشگاه و خریدن آبمیوه و رامیون فوری و یه کیمپاپ و خوردنشون روی صندلی های پلاستیکی جلوی فروشگاه، یا رفتن به کتاب فروشی مورد علاقش و خریدن یه کتاب جدید و خوندنش، انداختن بند دوربینش دور گردنش و گرفتن عکسهای یهویی از مردم و حیوون ها یا صحنه های جذابی که میدید، نقاشی کشیدن توی اتاقش،آشپزی کردن برای خودش، بردن سگای کوچولوش موکمول و هوچو به گردش و رسیدگی به گلدونهاش بود.
کیونگسو پسر ساده ای بود و تفریحاتشم مثل خودش تو کارهای ساده و کوچیک خلاصه میشد.
اما تمام آرامش و روتین ساده زندگی کیونگسو با ورود دو نفر از هم پاشید.
دو تا تازه وارد که اخیرا به دانشگاهشون انتقالی گرفته بودن. دو تا پسر که از قضا دوستهای صمیمی هم بودن و البته زیادی مغرور و سرد.
اما عجیب تر از ورود و رفتارشون چسبیدن مدامشون به کیونگسو بود. اون دوتا اونقدرام که جلوی بقیه نشون میدادن سرد و مغرور نبودن. بلکه پیش کیونگ تبدیل میشدن به دوتا دراز احمق که از قضا خدای اعتماد به نفسن.
نفهمید چیشد، چه جوری شد فقط وقتی به خودش اومد دید به عین کنه چسبیدن اون دو تا بهش و اینکه هر جا بره دنبالش بیان یا سر و صداهای دائمو شلوغ کاریاشون اون قدری عادت کرده که ترک کردنش یکم سخت به نظر میرسه.
پس فقط اونارو به عنوان دوتا دوست مزاحم تازه وارد تو زندگیش پذیرفت.
دوتا مزاحمی که کم کم انقدر بهشون عادت کرد که در نهایت آپارتمان رو به روی کیونگسو رو خریدن تا فقط نزدیکش باشن.
اما این حس فقط به یه عادت ساده ختم نشد، این عادت و دوستی کم کم تبدیل به حسی شد که توصیفش اوایل سخت بود ولی کم کم حالیشون شد که اوه، انگاری دلشون یجاهایی گیر کرده.
علاقشون به یه همجنس به خودی خود عجیب بود ولی عجیب تر این بود که هر کدوم این عشق رو به طور همزمان در کنار اون دو نفر دیگه میخواست.
خیلی کلنجار رفتن، قهر داشتن، آشتی داشتن، دعوا و درگیری داشتن اما، در نهایت به این نتیجه رسیدن واقعا بدون اون دوتا دیگه نمیشه، پس فقط پذیرفتنش.
اما خیلی از پذیرش حس سه نفرشون و اعتراف نگذشته بود که یک چیزی همه ی تلاششون رو دود کرد.
کیونگسو یکی از شبهایی که داشت طبق معمول لبخند به لب به خاطر فکر کردن به اون دوتا دراز به خونه برمیگشت مورد حمله قرار گرفت.
در واقع کیونگسو شاید به ظاهر آدم ساده ای بود ولی زندگیش پیچیده تر از اونی بود که فکر کنید.
بله زندگی کیونگ پیچیدگی های دیگری هم به جز اون عشق سه نفره داشت.
پدرش..
پدر کیونگسو رئیس پلیس کره بود. هر چقدر غیر قابل باور ولی حقیقت محض بود.
کیونگسو خیلی سال پیش فهمید با هیجانات پیچیدگی ها و نا امنی ها و البته زرق و برق های زندگی پدرش کنار نمیاد پس فقط تصمیم گرفت بی سر و صدا دست رو پای خودش بذاره و گوشه از شهر زندگیش رو تو آرامش و سادگی ادامه بده.
گرچه در نهایت باز هم شغل پدرش زندگیش رو تحت الشعاع قرار داد.
اما سخت تر از حمله شبانه میدونید چی بود؟
که همون شب سر بزنگاه و دقیقه آخر که داشتن کشون کشون میبردنش همون دوتا دراز مورد علاقه کیونگسو سر رسیدن و به شکل معجزه آسایی نجاتش دادن.
اما چرا گفتم سخت بود؟
چون کیونگسو همون موقع فهمید تمام مدت داشت دروغ میشنید.
ورود سهون و چانیول به زندگیش همچین هم بی برنامه و یهویی نبوده.
اون دوتا در واقع بادیگارد هایی بودن که پدرش به خاطر درگیری های حساس اخیرش و احساس خطری که برای کیونگ کرده بود، انتخاب شده بودن تا از کیونگ محافظت کنن.
هیچ وقت به اندازه اون لحظه که کیونگ حقیقت رو فهمید حس بی خود بودن و احمق بودن و ساده بودن رو نداشت.
اون تمام مدت داشت گول میخورد؟ تمام اون علاقه و عشق و ابراز احساسات فقط برای نزدیک شدن بهش بود؟
گویا به گفته پدرش اون دو تا خوب میدونستن کیونگ اون اول با فهمیدن هویتشون اونهارو نخواهد پذیرفت.
حالا کیونگ شکسته بود.
هم خودش، هم قلبش، هم اعتمادش.
_ی..یعنی....تمام اون حرفها...رفتارا...هم..همه چی؟ همش دروغ بود؟
+کیونگسو...ما بادیگاردهایی هستیم که توسط پدرت مستقیما از همون کودکی آموزش دیدیم، که سرد باشیم قلبمون از سنگ باشه چشمامون یخی. نه حسی نه عشقی. اینا به خاطر خودت بود.
×چان درست میگه اگر از در دوستی و علاقه وارد نمیشدیم امکان نداشت بتونیم برای محافظت ازت دائم کنارت بمونیم و تو هم مشکوک نشی.
خب اون دوتا کاملا احمق بودن. فکر کنم یبار گفتم آره؟ آره گفتم.
ولی برای تاکید بیشتر بازم میگم.
اون دوتا به معنای واقعی احمق بودن چون انقدر غد بودن که هنوز نمیپذیرفتن و نمیفهمیدند که مدتهاست تو همون نگاه اولی که عکس کیونگ رو دیدن دلباخته شدن.
ولی این دفعه هر چقدرم خودشون رو بکشن جلب اعتماد دوباره اون پنگوئن برفی ، شاید محال نباشه ولی سخت بود. خیلی خیلی سخت.
YOU ARE READING
Scenario Book (Kyunsoo Couple)
Short Storyاینجا قراره یه بوک باشه از سناریو هایی با کاپل های کیونگسو امیدوارم از خوندنشون لذت ببرید.