یک ساعت گذشته تماما در سکوت سپری شد.
بک بعد از اینکه کیونگ رو با خشم و به اون صورت داخل اتاق کشوند، هیچ حرفی نزده بود.
فقط چند دقیقه اول با چشم های پر خون خیره به کیونگ بود و بعد اون و رها کرد و روی همون صندلی پشت پنجره اتاقش که صبح ها به تماشای باغ مینشست، نشست و دستش رو روی میز و سرش رو بین دستهاش قرار داد و چشم هاش رو بست.
و سکوت
تمام مدت کیونگ با وجودی که علت خشم بک رو نمیدونست جرات نکرد حرفی بزنه و در سکوت همونجا که بود ایستاد، دیده بود، بارها دیده بود که خشم بکهیون ترسناکه. اما هیچ وقت این خشم رو در برابر خودش ندیده بود. همیشه برای دیگران بود و کیونگ برای آروم کردنش پیش قدم میشد.
ولی حالا.....
_چرا؟
همین
بعد یک ساعت گذشته و سکوت و خشم طولانی مدتش همین رو به زبون آورد و کیونگ رو از قبل متعجب تر کرد.
+چی چرا؟ چیشده بک؟
بک اما با عجز و عصبانیت چشم هاش رو باز کرد و سرش رو بلند کرد و با همون چشم های ترسناک به کیونگ ذل زد.
_چرا مخفیش کردی؟ چرا دروغ گفتی؟ چرا به من چیزی نگفتی دو کیونگسو؟؟؟
هرچی به پایان جمله نزدیک تر میشد صداش هم بالا تر میرفت.
+چی رو؟
_علاقه لعنتی ده سالت به من رو.
بعد از فریاد بک، کیونگ متحیر و شوکه و با دهان باز و چشمهایی که از تعجب و ترس گرد بودن به بک خیره شد.
با لکنتی که از شوک و تعجب بود گفت:
+من...منظورت چیه؟...چی ....چی داری میگی....بک؟... م...من.....تو... از کجا؟.....از کجا میدونی....؟
_ها، پس درسته.
_چرا بهم هیچی نگفتی کیونگ؟
با ضرب از جا بلند شد و به سمت کیونگی که تمام مدت کنار در ایستاده بود رفت.
_چرا این همه سال مخفی کردی؟
قدم به قدم به کیونگ نزدیک میشد و کیونگ هم قدم قدم عقب میرفت.
_چرا نگفتی دوستم داری؟ نه به عنوان دوست یا برادر، بلکه بیشتر از اون؟
کمر کیونگ به دیوار برخورد کرد.
_برای همین یهو رفتارت تغییر کرد؟
حالا کاملا به کیونگ چسبیده بود.
دستهاش رو دو طرف سر کیونگ رو دیوار گذاشت.
_ب...بک... بکهیون.... بذار برات ...تو..توضیح میدم.... باور کن....من...من....
همون لحظه لبهای بک روی لبهاش قرار گرفتن.
دیگه شوکه تر از این نمیشد. بک با تمام خشم و احساس میبوسید و کیونگ با چشمهای گرد شده و شوکه بهش خیره بود.
با گاز محکمی که از لبش گرفته شد به خودش اومد و سعی کرد بک رو از خودش فاصله بده.
اینجا چخبر بود؟
بک که تقلای کیونگ رو دید لبهاش رو رها کرد فقط چند اینچ صورتش رو فاصله داد.
+بکهیون؟ اینجا چخبره؟.... من...من فکر کردم اگه بفهمی بدت میاد.... یعنی...خب...خب...ما پسریم...تو ارباب جوانی و من فقط یه مشاور....من..من....
انگشتهای بک روی لبهاش نشستن تا مجبور به سکوتش کنه.
_چرا باید از چیزی بدم بیاد که تمام مدت حسرتش رو میخوردم؟
+چی؟
_چرا باید از خودم برونمت وقتی این همه زجر کشیدیم؟
_چرا باید بیشتر اذیتمون کنم؟ وقتی تمام این مدت تو با درد من رو تماشا کردی و من با درد و اجبار کنار کسایی قرار میگرفتم که نباید و تمام نگاهم به تو بود؟
+یعنی...یعنی تو...؟
_منم تمام این مدت عاشقت بودم سو. فکر میکردم اگر بفهمی رهام میکنی. چون تمام مدت از من فاصله میگرفتی. من دوست نداشتم همین دوستیمون رو از دست بدم و هیچ وقت نبینمت. پس با اینکه درد داشت، با وجودی که سخت بود، ولی به حرفهای تو و پدرم گوش کردم.
_اما دیگه دلیلی براش وجود نداره. این عروسی بهم میخوره.
+اما بک...خانوادت.....
_خانوادم؟ به اندازه کافی مطیع گوش به فرمانشون نبودم؟ بس نیست هرچی پا رو دلم گذاشتم؟ هر دومون گذاشتیم.
مچ کیونگ رو گرفت و از دیوار فاصله داد و با ضرب روی تخت پرتش کرد.
کیونگ کمی از جا بلند شد و رو تخت خودش رو به عقب کشید.
_بک .. چیکار میکنی؟
بکهیون نزدیک تخت شد و زانو هاش رو دو طرف پاهای کیونگ رو تخت قرار داد و دستش رو روی سینش گذاشت و وادارش کرد دراز بکشه. مچ دستهاش رو محکم گرفت و بالای سرش روی تخت پین کرد.
صورتش رو نزدیک گوشش کرد.
_دیگه نمیتونم. این همه سال صبر برای ادم عجولی مثل بیون بکهیون زیادی بوده سو، و البته..... به نظرت بابت دردی که با مخفی کردن علاقت به جفتمون دادی نباید تنبه بشی؟
و دوباره لبهاش رو روی لب های کیونگ قرار داد.♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
با هجوم نور خورشید به چشمهای بسته و غرق خوابش چشمهاش رو روی هم فشار داد.
سعی کرد توی جاش بچرخه تا از برخورد اون نور مزاحم به چشمهاش جلو گیری کنه. ولی همین که به جهت مخالف چرخید با درد تیز و شدید که تو تمام بدنش پخش شد هیسی کشید و اینبار کلافه و از روی درد چشم هاش رو روی هم فشار داد.
با حس دستهای گرمی که روی کمر و پوست سردش به قصد کم کردن دردش نشست اخمی کرد و خودش رو بیشتر تو بغل بک جمع کرد و ناله کنان گفت:
+بکککک...
بکهیون که یک ساعتی میشد از خواب بیدار شده بود و تمام مدت با چشمهایی که عشق و دلتنگی رو فریاد میزد بند بند صورت سو رو وجب میکرد، بهش خیره بود و با انگتش هاش گاهی موها، گاهی لبها، گاهی گونه و چشمها و صورت کیونگ رو نوازش میکرد و گاهی هم بوسه به صورتش میزد. دستهاش رو بیشتر دور کیونگ پیچید و با یک دستش سعی کرد کمرش رو ماساژ بده شاید کمی از دردش کم کنه.
_جانم؟درد داری؟
کیونگ صورتش رو به سینه بک فشورد و سرش رو به نشونه تایید تکونی داد.
دیشب بعد یه حسرت بزرگ ده ساله هر دوی اونها مال هم شدن.
شاید زود بود و عجله ای، ولی این صبر ده ساله بیش از اونی زیاد بود که با فهمیدن حقیقت هر کدوم حتی یک روز بیشتر به عقب بندازنش.
فقط مدیون دیوار های عایق صدای اون عمارت بودن، وگرنه همون دیشب با وجود سر و صداهاشون با حجوم کل عمارت به پشت در اتاق ارباب جوان رو به رو میشدن.
خوشحال بودن.
هردوی اونها خوشحال بودن. درسته ده سال زمان زیادی بود ولی ارزشش رو داشت. کیونگ و بک ارزش صبر کردن برای هم رو داشتن.
اما.......
همه چیز قرار نبود راحت پیش بره.
خانواده هاشون صد در صد کارشکنی میکردن.
YOU ARE READING
Scenario Book (Kyunsoo Couple)
Short Storyاینجا قراره یه بوک باشه از سناریو هایی با کاپل های کیونگسو امیدوارم از خوندنشون لذت ببرید.