part 12

4.2K 416 3
                                    

جونگکوک از جاش بلند شد
-ببینم غذا در چه حاله
تهیونگ لبخندی زد 
-امیدوارم امروز غذا واسه خوردن داشته باشیم
جونگکوک ژست خاصی گرفت
-من تو هیچکاری شکست نمیخورم 
و به سمت اشپزخونه رفت و بعد از یه ربع با سینی غذا به سمت تهیونگ اومد
-ببین چی پختم 
تهیونگ به سینی غذایی که جونگکوک روی میز گذاشت نگاهی کرد
جونگکوک میز رو نزدیک کاناپه کرد
تهیونگ با کنجکاوی بالاخره تونست غذا رو ببینه
-ظاهرش که خوب بنظر میاد 
جونگکوک سینشو ستبر کرد
-طعمشم خوبه
و کمی از خورشت توفو روی روی برنج ریخت و به قاشق رو به سمت دهن تهیونگ برد
تهیونگ دهنش رو باز کرد و غذا رو مزه مزه کرد و قیافشو جمع کرد
-شورههه
جونگکوک با تعجب نگاهش کرد و کمی از غذا مزه کرد 
-یکم شور شده
تهیونگ چشاشو گشاد کرد
-یکم؟ مگه بسته ی نمک رو توش خالی کردی اینقدر شوره
جونگکوک هوفی کشید 
-خب توی اینترنت نوشته بود نمک به مقدار لازم منم به مقدار لازم ریختم 
تهیونگ ابروهاشو بالا برد
-درک تو از مقدار لازم چیه 
جونگکوک اهی کشید 
-چه کنم
تهیونگ لبخندی زد
-اشکالی نداره حالا امروز غذای حاضری میخوریم
جونگکوک خواست مخالفت کنه که همون موقع زنگ در به صدا در اومد
هر دو متعجب به هم نگاه کردن و جونگکوک رفت تا در رو باز کنه
با دیدن یونگی و جیمین که یه ظرف غذا تو دستش داشت تعجب کرد
-شما اینجا چیکار میکنین
جیمین بیتوجه به حرف جونگکوک وارد خونه شد یونگی به شونش زد
-از اونجایی که دکتر گفت تهیونگ باید غذای خونگی و مقوی بخوره و جیمین از صحبت تلفنیت با اوما فهمیده بود امروز نمیتونه بیاد غذا درست کرد
جونگکوک لبخند تشکر امیزی زد 
-بیا تو 
یونگی وارد شد 
و به سمت تهیونگ و جیمین که در گوشی با هم حرف میزدن و میخندیدن رفتن
جیمین رو به جونگکوک کرد
-اینجوری از تهیونگ میخواستی مراقبت کنی
تهیونگ دستشو روی دست جیمین گذاشت تا سکوت کنه
-خیلیم بد نبود فقط یکم شور بود
جیمین با چشای گرد شده بهش خیره شد
-همین چند لحظه پیش ازش خوردم زهرمار خالص بود
جونگکوک اخمی کرد ولی تهیونگ سعی کرد جو رو اروم کنه
-خب ببینم تو چی پختی 
جیمین کمی از سوپی که درست کرده بود برای تهیونگ جا کرد و تهیونگ تشکری کرد 
جیمین با دیدن یونگی و جونگکوک بالا سرش پرسشی نگاهشون کرد
-پس ما چی
جیمین روش رو برگردوند
تهیونگ ریز خندید
-ولی این خیلی زیاده من همینقدر بسمه بهشون بده
جیمین هوفی کشید 
-امان از دست دل مهربونت رفیق. باشه برین ظرف بیارین واستون بکشم
یونگی به سمت اشپزخونه رفت که جونگکوک هم دنبالش راه افتاد
-یونگی باید یه چیزی بهت بگم
یونگی بهش نگاه کرد
-چیشده
جونگکوک روی صندلی داخل اشپزخونه نشست 
-دخترعموم جنی میخواد باهامون بازی کنه باید یه درس خوبی بهش بدم
یونگی متعجب به فکر فرو رفت 
-فعلا فکرتو درگیر نکن یه کاریش میکنیم. الانم بیا زودتر بریم تا صداشون در نیومده 
جونگکوک دو تا ظرف و قاشق برداشت و به سمت تهیونگ و جیمین رفتن
جیمین غر زد
-داشتین ظرف میساختین؟ 
یونگی کنار جیمین نشست و دستشو دور گردنش انداخت
-اینقدر غر نزن موچی من
جیمین کمی از یونگی فاصله گرفت و براشون غذا کشید و همشون شروع به خوردن کردن
ولی ذهن جونگکوک پر از نقشه بود و بیشتر با غذاش بازی میکرد تا خوردن
و اونطرف ذهن تهیونگ اشفته و نگران برای تصمیم جونگکوک... 
بعد از خوردن غذا و رفتن یونگی و جیمین، تهیونگ بخاطر خستگی زیاد به خواب رفت جونگکوک هم بعد از چک کردن گوشیش به سمت تهیونگ رفت و بعد از انداختن پتویی روش که از روش کنار رفته بود
روی مبل نزدیک تلویزیون نشست و با دستاش شقیقه هاشو فشار داد خیلی عصبی بود و سعی میکرد دنبال راهی برای درس دادن به جنی باشه
بعد از حدود چهل دقیقه گوشیش زنگ خورد و جونگکوک توی اتاق رفت و وارد تراس شد
داخل اتاق شد و جواب داد
-بله
-به یکی سپردم تا جنی رو زیر نظر بگیره و همه ی کاراشو بهم گزارش کنه شاید یه آتویی بتونیم ازش گیر بیاریم
جونگکوک سعی کرد صداش رو بالا نبره
-تو چرا بدون هماهنگی من کاری میکنی
یونگی سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه و با صدایی اروم گفت
-چون پکری میبینم حالت بده باید اینکارو بسپری به من تو باید حواست به تهیونگ و بچتون باشه من حلش میکنم 
جونگکوک هوفی کشید 
-اخه چه اتویی میخوای ازش بگیری
صدای خنده یونگی از پشت تلفن به گوش جونگکوک رسید
-اونقدری تجربه دارم که بدونم همچین ادمایی شیشه خورده ای تو وجود و زندگیشون دارن مثل اینکه منو دست کم گرفتیا
جونگکوک دستشو روی نرده گذاشت
-باشه ولی هر چیزی شد یا هر کاری خواستی بکنی اول منو در جریان بذار و به من خبر بده
یونگی باشه ای گفت و جونگکوک بدون خداحافظی تلفن رو قطع کرد بعد از اینکه از تراس خارج شد خواست از اتاق خارج بشه ولی با شنیدن صدای تهیونگ که با تلفن حرف میزد از روی کنجکاوی متوقف شد تا حرفشو بزنه
کاناپه ای که تهیونگ روش دراز کشیده بود دیدی به اتاق نداشت
تهیونگ با صدایی که میلرزید گفت
-الان نمیتونم بهش بگم تو شرایطی نیستیم که این موضوع رو به همسرم بگم 
جونگکوک متعجب ابروهاشو بالا انداخت 
ولی صدای پرت کردن گوشی جونگکوک رو به خودش اورد
به سمت تهیونگ رفت 
-تهیونگ چیو نمیتونی به من بگی
تهیونگ شوک شده نگاهش کرد
-م... مگه تو بیرون نرفته بودی
جونگکوک سری به نشونه ی منفی تکون داد و غرید
-جواب منو بده
تهیونگ ترسیده به جونگکوک نگاه کرد
-ه... هیچی چی.. زی نیست
جونگکوک به سمتش رفت و سعی کرد خودشو کنترل کنه
-خودم شنیدم گفتی فعلا بهم نمیگی. به من دروغ نگو بگو چیشده 
تهیونگ اب دهنشو قورت داد و سعی کرد استرشو نشون نده... 
جونگکوک فریاد کشید 
-داری به من دروغ میگی تهیونگ و این خط قرمز منه 
تهیونگ خودشو کامل به کاناپه چسبوند 
-ولم کن گفتم چیزی نیست 
جونگکوک عصبی گوشی تهیونگ رو از روی میز برداشت چون قفلی نداشت روشنش کرد و وارد تماسای اخیر شد و با دیدن اسم سیو شده به نام دکتر کانگ گوشی رو محکم روی میز انداخت
-اون دکتره با تو چیکار داشت؟ 
تهیونگ با استرس زمزمه کرد
-د... درباره ی داروها و اینا بهم گفت
جونگکوک سری تکون داد و پوزخندی زد
-اها برای همینم گفتی نمیخوای قضیه رو فعلا به من بگی اره؟ هه دروغگوی خوبی نیستی 
تهیونگ با صدایی که بغض توش مشهود بود رو بهش کرد
-اره من دروغ میگم. منِ احمق دروغ میگم چون نمیخوام ناراحتت کنم چون نمیخوام درگیر این مسئله بشی چون میترسم از... از اینکه... 
و بقیه حرفشو خورد
جونگکوک سردرگم بهش خیره شد
-چی میگی تهیونگ مگه چیشده؟ 
تهیونگ بیتوجه به اشکایی که روی گونه اش سرازیر شده بود داد زد
-چون.. چون من دارم میمیرم
جونگکوک شوک شده بهش نگاه کرد و به سمتش رفت و دو طرف بدنشو گرفت و تکونش داد
-چی میگی اینقدر چرند نگو دیوونم نکن بس کن
تهیونگ ترسیده بهش نگاه کرد
-چرند نمیگم. دکتر بهم گفت که بخاطر این تصادف و شرایطم زایمان برام خطرناکه چون ممکنه سرش بمیرم یا باید بچه رو سقط کنم یا به دنیا بیارمش و... 
جونگکوک وسط حرفش فریاد کشید
-خفه شو خفه شو این درست نیست هرگز درست نیست این دکتر بدرد نمیخوره میریم یه بیمارستان دیگه نه نه اصلا میریم امریکا اونجا بهترین دکترا رو داره 
تهیونگ لبخند تلخی زد
-هر جا بری همینو میگن
جونگکوک عصبی با صورت سرخ شده و بینیش که از عصبانیت باز و بسته میشد با پاش محکم به میز کوبید
تهیونگ با ترس نگاهش کرد
-من تصمیممو گرفتم بچه رو بدنیا میارم. فقط قول بده پدر خوبی براش باشی 
جونگکوک نفسی بلند از عصبانیت کشید
-نه نه نه. خودم درستش میکنم. من کلی اشنا دارم این قضیه رو حل میکنم. هیچ محالی واسم وجود نداره
تهیونگ با چشمایی که از گریه قرمز شده بود نگاهش کرد
-جونگکوک شاید من اون اوایل میخواستم این بچه رو سقط کنم ولی فهمیدم اشتباه میکردم من دوستش دارم و نمیخوام سقطش کنم
جونگکوک روی زمین مقابل تهیونگ نشست و صورتشو توی دستاش گرفت و اشکاشو پاک کرد
-تهیونگ قول میدم قسم میخورم که نمیذارم هیچ اتفاقی نه برای تو و نه برای نخودکمون بیوفته مطمئن باش. من شرایط سختتر از اینم دیدم که درمان میشه من نمیذارم هیچیتون بشه. ما با هم به زندگی ادامه میدیم 
تهیونگ لبخند تلخی زد
-قول میدی؟ 
جونگکوک سرشو تند تند تکون دادم
-قول میدم تهیونگ. تو و نخود تنها دارایی من تو این زندگی هستین و همیشه مراقبتون هستم
و بوسه ای روی سورت تهیونگ نشوند
تهیونگ با دستاش صورت جونگکوک رو گرفت و صورتشو نزدیک خودش کرد و با گریه لباشو روی لبای جونگکوک گذاشت و اروم بوسه ای روش نشوند
جونگکوک متعجب از این کار تهیونگ دستاشو توی موهای فر جونگکوک برد و شروع به بوسیدن و مکیدن لباش کرد 
بعد از دقایقی که جونگکوک حس کرد تهیونگ نفس کم اورده عقب کشید
تهیونگ خجالت زده سرشو پایین انداخت ولی جونگکوک دستشو زیر چونه ی تهیونگ برد و سرشو بالا اورد و زمزمه کرد
-اونقدری دوستت دارم که حاضرم بخاطرت هر کار و خطایی بکنم حتی اگه تاوانم جهنم باشه

Sinful love |kookv|Where stories live. Discover now