2

490 90 75
                                    

شیرینی زیاد هم دل را میزند ، حلق را میسوزاند و چهره ات را درهم میکند
اینطور شیرینی ، شبیه من و او بود
برای او میمیردم و برای من زندگی میکرد ، آری ما اینطور مکمل هم بودیم اما حالا تو در دنیای فراموشی به سر میبری و من به تنها خاطراتمان چنگ میزنم و محکم بین بازوهایم مخفی نگهشان میدارم تا روزی ، جایی ، لحظه ای معشوقه ات را به یاد بیاری
___________________
« زمان حال »

_ هوسوک ، حالت خوبه؟
سرش رو ازبین در اتاق رد کرده بود و به پسری که سرش سمت مخالف روی میز بود و دست هاش در سینه اش جمع شده نگاه کرد

هوسوک با شنیدن صدای پسر بزرگتر ، دستشو سریع به صورتش رساند و شروع کرد به پاک کردن اشک هاش ، بینیش رو کشید و با استینش پاک کرد ، سرش رو بالا اورد و برعکس دقیقه های پیش با لبخند جواب داد : کِی اومدی یونگی هیونگ؟ متوجه نشدم

یونگی دلش میخاست چیزی که در حال اذیت کردن هوسوک بود رو بفهمه ، میخاست از بند جنگ با خودش رهاش کنه و‌ لبخندهای واقعی بزنه اما هوسوک هر بار بحث رو عوض میکرد و یا تنها یک جمله میگفت « من خوبم هیونگ ، تو داری توهم میزنی» اما یونگی میدونست ، میدونست هوسوک حرف های زیادی برای گفتن داره

در رو کمی بیشتر برای ورودش باز کرد و چراغ های اتاق رو روشن کرد ، اتاق تاریک مطلق نبود چون با نور افتابی که از پنجره وارد میشد روشن بود اما یونگی فکر میکرد بهتر بود که اتاق روشنتر باشه

متوجه هوسوک شد که سریع دفتر رو بست و کناری گذاشت ، دست هاشو در هم روی میز گره زده بود و به هر جایی جز چشم هاش نگاه میکرد
حتما این بار هم به دروغ میخواست بگه که « گریه نکرده و تنها فقط یک حساسیت کوچولو که نیازی به دکتر هم نداشت ، به سراغش اومده»

به پسر کوچکتر نزدیک شد ، دست هاشو روی زانوهاش گذاشت و کمی خم شد تا همقد پسری که روی صندلی نشسته ، بشه
به چشم های متورم و قرمزش نگاه کرد و اروم پرسید : پرسیدم حالت خوبه؟

هوسوک اینهمه نزدیکی رو نمیخاست ، اینکه میتونست به راحتی مویرگ های چشم های یونگی رو ببینه رو نمیخاست ،  عطری که هرروز فقط به گردنش میزنه رو حالا به راحتی به مشامش میرسید رو نمیخاست ، زل زدن به لب های نیمه باز صورتی رنگش رو نمیخاست. وقتی که نمیتونست هیچکدوم رو ببوسه و لمس کنه ، نمیخاست اینطور به خودش نزدیک باشن

مردمک های لرزونش رو از چشم های نگران پسر گرفت و سعی کرد تپش قلبش رو اروم و منظم نگه داره : آ ... آره ، آره هیونگ معلومه که خوبم

یونگی بزاغ دهانش رو قورت داد ، مطمعن بود که همچین جوابی میشنید و هوسوک همانند الان سعی در فرار کردن میکرد اما این بار پاهاشو فشار کمی داد تا نشون بده هنوز وقت رفتنش نبود : هوسوک ، میدونی که نگران توام؟ هر چی که داره اذیتت میکنه رو فقط بهم بگو ، من هر کاری میکنم که همه چیز حل بشه عزیزم

I was your loverWhere stories live. Discover now