20

290 63 36
                                    

( آهنگ 2u رو برای این پارت پیشنهاد میکنم )

_ به زمان نیاز داشتم شاید هم ، به یک تلنگری از طرف تو
حالا که میخاهی آخرین صفحه دفترمان به این شکل سیاه شود ، من باز هم برای تو کوتاه می آیم و همانطور که چشمانت میخواهند ، تمامش میکنم

زخم هایی که از طرف تو روی قلبم حکاکی شده ان ، هیچوقت ترمیم نیافتن و هر شب میسوختن و حالا سخت بودنشان به تمام وجودم سرایت کردن.

آری ، زخم های من زمان زیادیست دیگر خوب نمیشدن اما تو توجه نکردی ، همانند همیشه ‌و میدانی کجای این داستان قلبم را به درد می آورد؟ تو از چیزی خبر نداری و من همچنان انتظار محبتی از طرف تو بودم

من فقط فکر میکردم ، اگر چندین بار بمیریم و به این دنیای تاریک ، پا بگذاریم ؛ باز هم عاشق هم میشویم اما انگار این تنها اغراقی بود که عاشق ها برای معشوقه هایشان میگفتن و حتی ، تو یکی از آن ها بودی

باز هم از تو گِله کردم ؛ تقصیر من نیست چشم زیبایِ من. تنها قلبم است که میخاهد تو رو به رویش بنشینی و از تمام دلتنگی اش صحبت کند اما تو نمیخواهی ، نه محبتم را ، نه عشق ورزیندم را ، نه حرف هایم را و نه حتی عطر موهایی که هر شب به من یادآوری میکردی همانند چشم هایم از ان مراقبت کنم

تمام شد ؛ این قرار است آخرین پاراگراف دفتر باشد و قول میدهم ، همانطور که بخاهی : قلبم را از آغوشت بیرون بکشم ، میدانم این یعنی پایان احساسم اما نگرانش نباش ، من هم بدون تو به پایانم نزدیکم ...

دست از نوشتن برداشت و دفترش رو بست. دستی روی جلد چرمش کشید و اروم لب زد : اگر قرار نبود برای من باشی ، اصلا چرا باهات آشنا شدم؟

نفس عمیقی کشید و از پشت میز بلند شد ، با هر قدمی که برمیداشت ، تعداد زیادی گلبرگ های سرخ رو زیر پاهاش احساس میکرد. بی اهمیت از اون ها رو به روی آیینه ایستاد و به چهره ای که دیگر هیچ رنگ شادی نداشت ، خیره شد.

کبودی روی گردنش که یادگاری شب اعترافش و عصبانی شدن یونگی بود رو لمس کرد ، حالا خیلی کمرنگتر به نظر می اومد اما هوسوک هیچ دلش نمیخاست از بین بره

لبخندی زد که لب های خشک شده اش به سختی کشیده شدن و اروم با لمس کبودی روی گردنش گفت : حتی تو هم نمیخای کنار من باشی؟!

شونه ای بالا انداخت و خودش رو روی تخت یک نفره یونگی که زمانی هر دو روی ان در آغوش همدیگه ، شب هارو به صبح ها گره میزدن ، پرت کرد. مقداری از گلبرگ های زیادی که روی تخت بودن ، روی زمین فرود اومدن . پاهاشو در شکمش جمع کرد و بعد از مچاله کردن بدنش گفت : مگه هاناهاکی قرار نبود من رو از بین ببره؟! پس چرا انجامش نمیده؟ چرا هر بار نجات پیدا میکنم و مجبور میشم ادامه بدم؟

I was your loverTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang