37

191 50 60
                                    

″مینی عسلی″
هوجون سرش رو از بین در اتاق هتل یونگی رد کرد و همانطور که با چشمهاش دنبال ردی از یونگی بود،در رو پشت سرش بست.لبهاشو تکون داد و با چشمهایی که علاقه اش رو به مینی فریاد میزد،به سمت پسر کوچولویی که تنها سرگرم بود قدم برداشت

لبخندی مهمون لبهاش کرد و عروسک خرسی رو از بین عروسکهاش برداشت.به نظرش مینی دقیقا شبیه همین خرس سفید در دستش بود با تفاوت این که مینی بامزه‌تر بود.شاید چشم‌های درشت اوقیانوسی‌اش یا لپ‌های صورتی‌اش دلیل این زیبایی بود و هوجون میتونست تا صبح این زیبایی‌ها رو بشماره و حتی زمان کم بیاره

نبودن یونگی یا حتی پسری که در این مدت فهمیده بود اسمش تهیونگ،در کنار مینی تعجب‌آور بود پس کمی موهای بهم ریخته‌اش و کمی بلندش رو مرتب کرد و با صدای آرومی پرسید ″بابا کجاست مینی؟″

اما مینی تنها عروسکی که در دست هوجون بود رو کشید و با صداهای نامفهومی که از حنجرهاش خارج میشد،به بازی‌اش ادامه میداد

کمی بیشتر به اتاق نگاه کرد و حتی گوشهاشو برای شنیدن صدایی تیز کرده بود اما انگار یونگی واقعا نبود و این باعث شد دوباره با ناامیدی سرجای خودش برگرده اما این بار با شونه‌هایی افتاده.واقعا حوصله نداشت که به پدرش توضیح بده یونگی رو در هتل پیدا نکرده بود
″بابا چطور تو رو تنها گذاشته؟″

هوجون گفت و همراهش لپ‌های پسر کوچولو رو کمی نوازش کرد.باید تصمیم میگرفت که تا برگشتن یونگی کنار مینی بمونه،اون پسر بازیگوشی بود و در این سه ماه به خوبی اخلاقش رو شناخته بود،سمت هر چیز خطرناکی میدوید و همیشه سعی در خرابکاری همه چیز داشت؛مثل لیوان‌های قیمتی‌اش،مجسمه کوچولو و عزیز پدرش،حتی وقتی یاد گرفته بود چطور از شیشه عطر استفاده میشه و با خوشحالی تمامش کرده بود و شاید دلیلش این بود که یونگی هیچوقت سعی نمیکرد پسرش رو از کاری متصرف کنه در عوض بعد از هر خرابکاری مینی،یا خسارتش رو پرداخت میکرد یا یک معذرت خواهی خشک و خالی. به عبارت دیگه‌ای یک بچه خرس لوس و بامزه بود و خیلی چیزها که حالا با تصمیم اینکه با یونگی تماسی برقرار کنه،از به یادآوردن اون‌ها دست برداشته بود
″بابایِ مینی رو پیدا کنیم″

همانطور که زیر لب با مینی صحبت میکرد بین مخاطبین اخیرش به دنبال اسم‌مین یونگی بود و همان لحظه با پیدا کردن اسم‌مورد نظرش،بی تعلل تماس رو برقرار کرد
منتظر بود که جواب بده و شروع کنه به غر زدن.مهم نبود که یونگی هنوز با اون‌ها رسمی صحبت میکرد و با هر دیداری تعظیم کوتاهی برای نشان دادن احترامش میکرد.مینی در سنی نبود که میشد اون رو تنها گذاشت و با خیال راحت به بقیه‌کارها رسید،حداقل اون پدرش بود و پسرش رو بهتر میشناخت هر چند که هوجون هیچوقت شباهتی بین این پدر و پسر نیافته بود و به خیالش شبیه مادرشه

I was your loverWhere stories live. Discover now